یاد روزهای گرم بخیر

بهار عاشقی

روزهایی پیش می­ یاد که آدم می­ تونه بگه خاص خودش هستش. ممکنه کم باشه، خیلی هم کم؛ اما هستش. حلاوتش هم فرق می­ کنه؛ یه عمر آدمی­زاد، این روزها رو با خودش می­ کشونه، به خصوص که این روزها توی بهار، توی عید هم باشه. الان که نیمه ­شبی، نزدیک عید هستش دلم بغض "دو روز" رو داره دو روزی که عیداش رو خونه نبودم. یه روز که "چنانه" بودم بهار سال62، حوالی ساعت چهار یا پنج عصر. زیاد یادم نیست اما می ­شه بگم منطقه ­ی عملیاتی "والفجر مقدماتی"، نزدیکای "فکه". و یه روز دیگه بستر جراحت، بهار سال 65، بیمارستان "دکتر شریعتی اصفهان". هر دوی این روزها تنها روزهایست که خونه نبودم اما برام سر خوشه. البته سرخوشیِ که یک عمر، من رو گرم نگه داشته.گرم، گرمِ خاکِ رسِ منطقه ­ی چنانه، نم بارونِ بهار و نیش جوانه­ هایی که از زمین سرک می­ کشید زمینی که با جوانه اش رشد می­ کرد و قد می­ کشید. اونجا ما بودیم بچه های ریزه میزه­ ی بسیجی و تکاورهای قد کشیده­ ی ذوالفقارکه با هم قاطی شده و بُر خورده  بودیم برای والفجر مقدماتی؛ اونا بودند و دیسیپلین نظامی و ما هم بچه­ بسیجی­های بی ­ترمز. اون بهار خیلی سبز بودیم زیادی­ ها. واسه همین خیلی زود لاله شدیم تو بهار عاشقی، وقتی که تو فکه عملیات کردیم­ و به هر دلیلی زمین­ گیر شدیم اون بهار معنی یه گردان بره خط و یک دسته که چی بگم یه تیم هفت نفره برگرده رو فهمیدیم.

اون روز غروب، غروب گرگ و میش، تصاویر لاله ­های توی خاک­ های روان، هنوز روی دلم نشسته، غصه­ ی مستی­ های سبزی و سرخیِ لاله ها. ولی غم عاشقی اون بچه­ ها غصه ­ی من و امثال من هستش و قصه ­ی سیمرغیِ اون­ ها. تصویر اون پرواز، خیلی­ ها رو تا به امروز سرپا نگه داشته حتی بچه های ریزه میزه امروزی رو؛ حتی من و مایی که وامونده و در مونده ایم.

تصویر دوم؛ عملیات والفجر هشت رو حک کرده، زخم تیرهای مستقیم، بسترچندین ماهه رو برام پهن کرد. نمی­دونستم دومین بهار رو هم نباید خونه باشم و البته که نبودم. روزی دو بار پانسمان می شدم و زخمی که به اندازه­ ی کف دو دست بود و چاله ­ی عمیقی که باید گوشت می آورد. تیغ هیستوری بود و پنس و آب اکسیژنه و بتادین، بدون بیهوشی و ملافه ای که تو دهن می چپوندیم تا صدا خفه کن بشه. چه ضجه هایی که ملافه نشنید و چه تحمل هایی که نکشید، طفلکی روزانه می بردنش برای شست شو، شاید سبک می شد و آروم می گرفت.

 آره اون عید هم خونه نبودم مثل خیلی های دیگه. اما بچه های پرستار بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان چقدر ماه بودند از آقا و خانم. دلم هنوز براشون تنگه. هر کدومشون تو اونا دنیای جنگ، غصه ای داشتند. یادمه توی یکی از روزای پیش از عید­، یه پرستار دلش ترکید، نشست توی گوشه ­ی اتاقِ ما شش نفر و زار زار گریست. های گریست ما هم چنین کردیم به درد. می­ گفت: از بچه های آبادانه و پدر و مادرشو تو بمباران ازدست داده. برا ما الکی خوش های سر خوشانه، سخت شد دیگه، غلط کردیم وقتی پانسمان مون می کنه گریه کنیم، غلط کردیم که حتی ناله کنیم، خجالت کشیدیم خیلی هم، پوست کلفت بودیم باید کرگدن می­شدیم خیلی، خیلی پوست کلفت.

یادش بخیر؛ هر دو روز رو می گم، اونجا که تو چنانه، سفره هفت سین چیدیم و یا توی بیمارستان سفره هفت سین رو با ست پانسمان، سرنگ، سرم و سوزن و ...، با کمک بچه های پرستار روبراه کردیم.

جنگ و دفاع مقدس چه نکرد با ما. روزهایی رو بخشید که هیچ وقت تمامی نداره، مثل آدماش. آیا می ­شه خیلی­ها رو ببخشه مثل روزاش؟

س. ن. رضوی

نظرت را بنویس
comments

ا.ر

زیبا بود استاد
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما