خاطرات ضدتاریخ

مورد عجیب عکاس سبزواری

سعید برآبادی

خاطره های شهرستانی ِ انقلاب بکرتر هستند. خصوصا آن جا که دیگران آن را برایت بگویند و به آن «دیگران» از تخم چشمت اطمینان بیشتری داشته باشی. خاطره ها در شهرستان بارورتر هستند چون هنوز دست رسانه ها به آن ها نرسیده، کسی برای درست کردن ابروی این خاطرات چشم شان را کور نکرده، کسی دست نبرده و قلب واقعیت را قلب نکرده هنوز. خاطره من هم مربوط می شود به یکی از همین همشهریان خودم در سبزوار. مردی که در روزهای بهمن 57 دوربین به دست از سبزوار عکس می گرفت و با لایکای خودش داشت تاریخ سبزوار را به ثبت می رساند که یک شب از رادیو کلن شنید، در تهران مردم ارتش را خلع سلاح کرده اند و انقلاب پیروز شده است. شهرستان اما هنوز در گرو نظامیان شاه بود که یا خبر را نشنیده بودند و یا خودشان را به کری زده بودند. مرد می گفت که از همان شبی که این خبر را شنیده به صرافت افتاده که روند عکاسی اش را تغییر دهد و بیافتد دنبال ثبت وضعیت درگاهی پادگان ها. صبح 17 بهمن، دوربینش را با یک حلقه فیلم 36 تایی سیاه و سفید پر می کند و دوربین به دست از خانه بیرون می رود. می رود به سمت فلکه «دروازه عراق» تا از آن جا برود به سمت ژاندارمری. ژاندارمری در برف بهمن ماه خفته بوده و دژبانی جلوی در نبوده است. عکاس دوربین را از غلافش بیرون می کشد و چند عکس می اندازد، با زاویه هایی که نشان می دهد نیروی نظامی چطور در خواب فرو رفته! اما آن ها خواب نبوده اند. در کوچه باریکی آن طرف خیابان، یکی از سربازهای ژاندارمی را گمارده بودند برای پاییدن تحرکاتی از همین دست.

خودشیفته و خوشحال از گرفتن این عکس ها در حال جمع کردن بساطش است که سرباز او را از پشت می گیرد و تا می خواهد دادی بزند، خودش را وسط حیاط پادگان پیدا می کند؛ افتاده در برف، سرمازده و مثل موش آب کشیده! دو نفر درجه دار می آیند برای بازجویی همان وسط حیاط. مرد اما آنقدر گیج است که نمی داند باید به آن چه بگوید. این ماجرا ادامه پیدا می کند و چند اوردنگی نوش جانش می شود تا این که صدایش درمی آید و یک ضرب شروع می کند به داد زدن!

پادگان ژاندارمری سبزوار این ویژگی را دارد که خیلی کوچک است و حالا هم که تبدیل شده به مرکز نظام وظیفه می شود به راحتی صدای اتفاقات توی حیاط را از خیابان شنید. سر و صداهای عکاس هم از بیرون شنیده می شود و کم کم چند نفری جمع می شوند پشت در به پرسیدن ماجرا. ارتشی ها که قاطی کرده اند جمعیت را متفرق می کنند اما قبل از این که همه بروند، عکاس می گذارد به داد و بیداد که ای مردم با خبر باشید در تهران انقلاب شده و آقای خمینی الان رهبر مردم هستند. آدم های پشت در پادگان اول جا می خورند از این جسارت. عکاس اما می داند که اگر این طور نگوید حساب کارش با کرام الکاتبین است. در میان شوک آن ها و سر و صدای عکاس، یکهو چند نفر از جوان هایی که توی خیابان ایستاده اند مشتی گره می کنند و به تقلید از تهرانی ها شروع می کنند به شعار دادن و خیلی زود این شعارها همگانی می شود. سربازهایی که تا آن موقع توی حیاط بوده اند از در پشتی فرار می کنند و درجه دارها کمی عقب عقب می روند. یکی از این درجه دارها چند روز بعد در این پادگان را به روی مردم می گشاید و آن یکی دیگر هم در جنگ شهید می شود. عکاس اما تا همین اواخر زنده بود و عکس هایش را گاهی در مراکز فرهنگی سبزوار به نمایش می گذاشت. خودش وقتی که این ماجراها را تعریف می کرد با خنده حرف می زد اما همه می دانستند که چقدر حرف های او جدی ای است. اما حالا که او مرده کسی نمی داند آرشیو عکس هایش از آن پادگان کجا نگه داری می شود، ای کاش این عکس ها گم و گور نشوند، آن ها نشانه های محکمی هستند از روزهای نخست انقلاب برای شهرستانی که کشته های زیادی پای اعتقاداتش داده. آنقدر که حتی در جنوب شهر میدانی هست به نام «سر بریز». می گویند روزگاری یکی از فرماندهان مغول با تصرف این شهر، آن قدر در این میدان، سر سبزواری ها را بریده تا از این سرها مناره ای برای او بسازند و حالا به یاد همان شهدا نام این میدان سر بریز شده است.

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما