پر خود سوختم و دم نزدم

فرهاد ترابی / مجله اینترنتی اسرارنامه

شبی امپراتوری در خواب، خود را پروانه ای دید رسته از شوکت حکمرانی؛ چون بیدار شد؛ شک سراسر وجودش را فرا گرفت؛ که من امپراتورم و خواب پروانه ای دیده ام؛ یا نه من پروانه ای هستم؛ که در خواب و رویا، خود را امپراتور می بینم.
 
او نتوانست تا ابد، سر از این خمار مستی بردارد.که خواب پروانه شدن قرار از دل می ستاند.حکایت پروانه شدن همین است؛ اگر وجود تاریک و تو در توی و مرگ اندود را، حفره کنی و سر از زندان وجود بیرون آوری؛ به سوی نور پروانه می شوی و پروانه را از خطر پروا،نه!هرگز!
که سوختن، فلسفه ذاتی پروانه بودن و پروانه شدن است.
 
بعد از ۳۶سال پروانه ای راه وطن خویش،در پیش گرفته است؛هر چند همه ایران وطن اوست اما می آید که منت سر همشهریان خود گذارد .آرام و بی سر و صدا،سبک بار همچون پروانه؛ چرا که "ناليدن بلبل ز نوآموزي عشق   است ....هرگز نشنيديم، ز پروانه صدايي"
پروانه بلبل شیدای نوآموز نیست؛ که صدایش گوش باغ و راغ را پر کرده باشد.
 
پروانه پیر میدان دارِعشق است.پیر عشاق را با ناله های سرخوشانه، کاری نیست.
"بيهوده  نيست  گريه بي اختيار   شمع ... آبي بر آتش دلِ پروانه می زند."این آب آبروی همه ماست.این آتش مقدسی که بعد از ۳۶سال، از دشت جنون به سوی دیار سربداران، مجنون تر از لیلی می آید؛ باید بسوزاند کنج های عافیت وجود ما را.
 
دیریست که در چنبره عادت ها گرفتاریم؛ عقابی باید، تا این روح به چارمیخ کشیده شده در برهوت دنیاپرستی را، برگیرد و در آسمانی دیگر اندازد.
چه جنون در جنونی می شود.
پروانه، پروانه است.نه مثل من و ما با نام بلندش، نان می جوید و نه پنهانی معامله می کند؛ او خُنُک آن قماربازی است؛ که هر چه داشته را در راه مردانگی داده و هوس یک قمار دیگر دارد؛که آن هم جانی دوباره، برای وطن و ایمان است.
 
"پروانه ای که بعد از یک عمر به خانه می آید؛ نیازی به شمع ندارد، چرا که "زان شعله‌ها كه از دل پروانه  سركشيد...روشن نشد كه شمع دراين انجمن كجاست"
شمع و شعله همه اوست؛ او آبروی هر انجمن است.
"به پايان تا رسد يك شمع صد پروانه مي‌سوزد....شعارحُسن تمكين،شيوه عشق است بي باكي"
 
چه پروانه ها، در لیلی آبادِ جزیره مجنون به گرد شمع برافروخته وطن سوختند و دم بر نیاوردند.
همه پروانه های ادب پارسی، پیش پروانه دیار بیهق باید زانوی ادب بزنند و تلمذ کنند؛ درس بی باکی را.
چرا که این پروانه در طواف شمع نخواست، حتی جسمش را به پشت خاکریز عافیت کشند.
شاعری که می گفت:"اگر صد بار سوزي  باز  برگرد  سرت گردم .... نيم پروانه كز يك سوختن در دست و پاافتم" باید بیاید و ببیند سوختن یعنی چه!؟
تا هیچ وقت ادعای پروانگی نکند.چرا که "به دوست نامه نوشتن شعار بيگانه است ... به شمع نامه ی پروانه، بال پروانه است"
 
از پروانه كمي عاشقي بیاموزیم.از غربت او کمی شرم کنیم.او آبروی این شهر است؛ ما بی آبروی این شهر نباشیم.
"شبی پروانه‌اي ديدم ميان شعله شمعي...حسد بردم بر احوالش كه خوش‌ مستانه مي سوزد"
از او بخواهیم برای ما دعا کند شک نکنیم
" آنكه بر مقصود نائل شد؛ سحر پروانه بود "
پروانه سحرگاهان به یاران سفرکرده اش پیوست و رد این خون را از قیام سربداران، تا امروز بر تارک تاریخ ثبت و ضبط نمود .
 
"هر قطره رنگ اين شمع پروانه دگر شد"
باید سوزی نهانی در تو باشد؛ که پروانه امروز نظری به عنایت در تو اندازد. "دلكش پروانه نيست شمع نيفروخته"
و از زبان پروانه زمزمه کنیم و به پایان بریم کلام را که سخن کجا و سوختن کجا:
  "پر خود سوختم و دم نزدم
گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است
کس ندانست که من می سوزم
سوختن، هیچ نگفتن، هنر است
خویشتن دیدن و از خود گفتن
صفت مردم کوته نظر است"
 
کد: 4553
 
نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما