نجواهای مردانه یک زن راننده

سختی های بی پایان بانویی سختکوش

اشرف السادات جعفری/ مجله اینترنتی اسرارنامه

پر از شور زندگی ست و انرژی ، با تکیه کلام زیبای خدایا به امید تو.خستگی ناپذیر و دوست داشتنی.

یک تنه تمام زنانگی اش را به جنگ با مشکلات ریز و درشت زندگی برده بود و پیروز و موفق امروز روبروی من نشسته است تا قصه ی زندگی اش را حکایت کند.

اولین راننده ی تاکسی بانو؛عنوانی که قطعا همیشه با او  ماندگار خواهد بود همچون خواهر شهید.

برای چاغ داغ خارج از قاعده های خشک و مرسوم میزی را نشان کرده ایم هر از چند گاهی موسیقی ملایمی وسط گپ و گفتمان می آید بچه های کافه ویرگول که چای داغ را می آورند نجواهایش می جوشد گویا همه آنهایی که آنجا هستند به جوش آمده اند همانند هر دردمند دیگری.

از خانم هنری می پرسم  بین این همه شغل چرا راننده ی تاکسی؟ وهمین کافیست تا سفره دل ایشون باز بشه و حدود دو ساعت با هم صحبت کنیم.

بسم الله الرحمن الرحیم.خدایا به امید تو

الهه هنری متولد اردیبهشت 1361 دارای سه فرزند : علی پسرم متولد 76 مائده متولد 83 و فاطمه 87

سال 75 ازدواج کردم با مردی که هر چند بدبین بود اما دوستش داشتم و بد خلقی هایش را تحمل می کردم.

شوهرم کامیون داشت و البته چشمایش ضعیف بود و تو شب دید کافی نداشت سفرها رو با هم میرفتم من تابلوها رو براش میخوندم.کم کم احساس کردم عشق به رانندگی پیدا کردم.برای گرفتن آیین نامه شوهرم بی سوادی شرکت کرد، برای همین من کتاب آیین نامه رو می خوندم و براش توضیح می دادم.شوهرم امتحان داد و قبول شد و کم کم خودمم به فکر افتادم گواهینامه بگیرم.خیلی زود تونستم آیین نامه بگیرم و با خوشحالی گذاشتم توی کیفم و منتظر بودم تا روزی که بتونم ماشین بخرم.

در تهران خادم مسجد بودیم و با درآمد کمی که داشتیم و قناعت زندگی می کردم.بدبینی شوهرم روز به روز زیادتر می شد و کم کم دچار توهم و بدبینی و تهمت های ناروا به من شد.از طلاق می ترسیدم.ترس جدا شدن از بچه هام، ولی با ادامه پیدا کردن بداخلاقی ها و بدبینی های شوهرم و کتک کاری های شدید تا جایی که منجر به شکستگی شد مجبور به طلاق شدم.آن هم سه بار... دوبار اول طلاق چون طاقت دوری از بچه ها رو نداشتم مجدد رجوع کردم.

اینجا که میرسه اشک امانش نمیده با این حال لابه لای اشکاش میگه که:

دوست ندارم از بدی های زندگیم بگم تمام گذشته های تلخ و شستم و گذاشتم کنار، سخته برام از گذشته حرف زدن.

بار سومی که طلاق گرفتم شوهرم بچه ها رو گرفت و به روستا برد برای اذیت کردن من با وجود این که طبق حکم دادگاه هر 15روز یک بار می تونستم بچه ها رو ببینم هر دفعه که میرفتم به بهانه ای نمی گذاشت بچه ها رو ببینم و من با گریه و زاری ناامید  از روستا برمی گشتم با حسرت دیدن بچه هام.

نقطه ضعفم بچه ها بودند.

شوهرم با استفاده از این نقطه ضعفم گفت اگه طلاق میخوای باید ازبچه ها بگذری.قبول کردم با این امید که کار کنم و زندگیمو سر و سامون بدم و برگردم و بچه ها رو پس بگیرم.شوهرم تعجب کرد وقتی تو دادگاه گفتم از بچه هام میگذرم...

تمام جهیزیه و نفقه و مهریه رو بخشیدم تا تونستم طلاق بگیرم.خودم رو کارتن میخوابیدم و هر چی پول از حقوق کشتارگاه در می آوردم صرف کرایه خونه و خرید برای بچه ها می شد.

یکی از دفعاتی که رفتم دیدم بچه ها در وضعیت ناجوری زندگی می کنند.شوهرم بچه ها رو ترک کرده و برق خونه به علت بدهی قطع شده.موهای دخترام شپش زده.همسایه روبرو گاهی براشون غذا میاورده ولی در کل اوضاع خیلی بدی داشتند.زار زار گریه می کردم از دیدن وضعیت زندگی بچه هام.از طرفی از شوهرم می ترسیدم که بچه ها رو ببرم چون سابقه ی جنون داشت و ممکن بود به این بهانه بلایی سر من و بچه ها بیاره.از طریق شورای ده اقدام کردم و حکم عدم صلاحیت پدرشون رو ثابت کردم.بچه ها رو به بهزیستی تحویل دادند و بعد من با پیگیری های فراوان تونستم به بهزیستی ثابت کنم توانایی نگهداری بچه ها رو دارم و این شد که بچه ها رو به من تحویل دادند.

5 سال در کشتارگاه کار کردم و بعد به جهت سختی و مسئولیت نگهداری از بچه ها اومدم بیرون و دنبال کار گشتم.پنج  شش ماهی بیکار بودم به همه جا سر زدم همه جا به خاطر نحصیلات پایین با در بسته مواجه می شدم.

دست به دامان کمیته امداد شدم و با خبر شدم به زنان سرپرست خانوار وام اشتغال زایی می دهند.برای مشاغلی مثل خیاطی هنرهای دستی و... ولی من درخواست کردم برای خرید ماشین بهم وام بدن تا بتونم در آژانس کار کنم یا سرویس مدارس بشم. ولی قبول نکردند. آقای صانعی منو راهنمایی کردند که که مغازه بزنم و این شد که مغازه میوه فروشی زدم .

منتهی بیشتر ازپنج شش ماه نتونستم تحمل کنم عشق ماشین داشتم. مغازه رو جمع کردم و ماشین خریدم با پرایدی که خریدم رفتم کمیته امداد و گفتم من مغازه رو جمع کردم و ماشین خریدم بلاخره اونا هم وقتی عزم جزم منو دیدند قبول کردند که آژانس بانوان کار کنم. یکی دو روز تو  آژانس شفق کار کردم و البته مسئول آژانس خانم سلیمانی بودند که همکاری خیلی خوبی داشتند.

بعد از چند وقت  کار کردن متوجه شدم به دلیل عدم آشنایی با مسیرها صدای مشتریان آژانس دراومده که زمان انتظار زیاد شده و...خانم سلیمانی با بزرگواری به روی من نیاورد. تصادفاً خود من زمانی که یکی از مشتری های آژانس داشت گله می کرد شنیدم.

 یک روز خانم سلیمانی پیشنهاد کرد سرویس های تو رو با هم بریم تا زمانی که مسیرها رو یاد بگیری.یشتراز دوروز نتونستم این وضعیت رو تحمل کنم، دوست نداشتم متکی به کسی باشم بنابراین تصمیم گرفتم از آژانس بیام بیرون و به تنهایی مسافر کشی در مسیرهای مستقیم کنم.گاهی هم پیش میومد به خود مسافر می گفتم توی مسیر منو راهنمایی کند.کنار مسافرها وایمستادم و بهشون می گفتم من مسافرکشم یا قبول می کردند سوار می شدند یا نه که من فقط می گفتم خدایا به امید تو و سراغ مسافر بعدی می رفتم.

 

واکنش خانواده ات چی بود...مخصوصا بچه هات؟؟؟

دخترام مشکلی نداشتند ولی پسرم علی مدت سه ماه با من حرف نمی زد چون دوستاش گفته بودند مادرت و دیدیم مسافرهای مرد و سوار می کنه...با ناراحتی بهم گفت و ازم خواست اینکا رو ادامه ندم. بهش گفتم دفعه بعد که گفتن محکم بایست و بگو مادر من کار شرافتمندانه می کنه. دزدی و کار خلاف عیبه.کار عیب و عار نیست. قانع نشد و فکر می کرد با این کار آبروی اونو می برم.تا زمان همه چیز رو حل کرد.

از اونجایی که به خودم و الطاف خدای خودم مطمئن بودم اصلا نگران حرفای پشت سرم نبودم.

بعد مدتی چون دیدم مسیر ها رو خوب بلد نیستم تصمیم گرفتم جلو کمیته امداد وایستم و تصمیم گرفتم مسیر مستقیم و برم. بعد رفتم جلو اداره کمیته امداد ایستادم.

بعضی از راننده ها عصبانی شدند از اینکه چرا جلو درب کمیته  وایستادم. ولی من که وام گیرنده ی کمیته بودم گفتم حق من است و از اینجا تکون نمیخورم.

بعد از چند وقت یک روز آقای برهانی به شیشه ماشینم زدند و گفتند بیا بالا آقای رئیس با شما کار دارند

با دلهره به دفتر مدیر رفتم. آقای داورزنی پرسیدند داری چیکار می کنی و اونوقت بود متوجه شدم از طریق دوربین های کمیته تمام فعالیت های من دیده می شده است. جواب دادم هیچی. برای تامین مخارج زندگیم مسافر کشی می کنم چون توی شهر بعضی مسیرها رو بلد نیودم اومدم اینجا که مسیر مستقیم و برم و برگردم.

بر خلاف تصور من ایشان نمی خواستند مانع کار من بشن بلکه وقتی پشتکار و جدیت منو توی کار دیدند خیلی منو تشویق کردند و خواستند اگه خانم دیگه ایی هم مثل خودم سراغ دارم معرفی کنم تا با توجه به اینکه اکثر مراجعان کمیته خانم هستند کم کم جایگزین راننده های آقا بشن.که به شوخی گفتم گمان نکنم مثل من پیدا بشن ولی اگه شد چشم حتما.

 

چی شد که به فکر افتادین مجوز تاکسی بگیرین؟

یک روز ی مسافری زدم به مقصد میدان گوسفندها. مسیر رو خوب بلد نبودم ولی خیلی با اعتماد به نفس و محکم گفتم من این مسیرو اومدم ولی خوب یادم نیست و مرتب ازش می پرسیدم از کدوم طرف برم. بلاخره ایشون رو رسوندم. در راه برگشت پلیس منو نگه داشت و با ترس پیاده شدم.ازم پرسید تو این مسیر چی میخواستی؟گفتم مسافر کشم الانم ی مسافر داشتم میدون گوسفندی پیاده اش کردم.

چیکار می کنی با تعجب؟! برو مدارکت رو بیار

گفتم: میخوای جریمه ام کنی چون مسافرکشی می کنم؟

مدارک کامل بود خداروشکر

پرسید شوهرت؟

گفتم شوهر من خدای بالاسرمه و سه تا بچه و خرج زندگی

گفت: چرا نمیری مجوز تاکسی بگیری ؟

گفتم مگه میشه؟ به خانما مگه مجوز میدن؟

گفت آره خواهر گلم چرا ندن.کلاهش و از سرش برداشت و با حالت مهربانانه ای گفت: واقعا باید بهتون تبریک گفت که عین یک مرد برای گذران زندگیت کار می کنی.

اسم این افسر رو نمیدونم ولی همیشه دعا می کنم که باعث این کار شدند.

از همونجا مستقیم رفتم تاکسیرانی و این شد آغاز مبارزه ی من برای گرفتن مجوز و انواع دردسرها مخالفت ها و کارشکنی های تاکسیرانی و بعضی از رانندگان تاکسی.

وقتی دیدم به هیچ عنوان موافقت نمی کنند گفتم پس من با همین شرایط کار می کنم تا مجوز رو بتونم بگیرم.

بغل ماشینم نوشتم آزانس بانوی تک تا مردم راحت تر سوار بشن و نمیدونستم که اینکار خلافه.

یک روز توی پمپ گاز ماشین منو گاز نمی زدند و زنگ زدند گشت تاکسیرانی. فهمیدم رانندهای تاکسی اعتراض کردند که منجر شد به گرفتن مدارک من و دوباره به اداره ی تاکسیرانی رفتم.

اونجا آقای ریواده گفتن ما استعلام کردیم آژانسی به اسم آژانس تک نداریم. معرفی شدم به اماکن  البته همکاری های آقای قزل قارشی و آقای صبوری. که جا داره ازشون تشکر کنم.

آقای قزل قارشی از موقع مغازه منو می شناخت. پرسید برای چی آمدی اینجا.برای مغازه ات مشکلی پیش اومده؟ گفتم مغازه رو جمع کردم الان با ماشین کار می کنم.مدارک ماشینم رو گرفتن.گفت پس این راننده ی خانمی که میگن تو هستی؟

آژآنس بانوی تک کجاست که گفتن رو ماشینت زدی؟ من که پاک کرده بودم گفتم نمیدونستم خلافه و الانم پاک کردم، در حالیکه از اتاق می اومد بیرون گفتند خدا کنه پاک کرده باشی والا برات دردسر میشه.از ماشین بازدید کردند ومطمئن شدند اسمی روی ماشین من نیست. معرفی کردند منو به آقای صبوری و البته از کار و همت من تعریف زیادی کردند. با این وجود گفتن بدون مجوز نمیتونین کار کنین و بهتره هر چه زودتر مجوز بگیری.

ماجرا ادامه داشت. هر روزه و تذکرات گشت تاکسیرانی و حتی کتک کاری...

خسته شده بودم از جدل ها و تذکرات وسختی های زندگی و اداره ی زندگی با سه تا بچه و بدون پشتیبان ...

و هنوز هم از موافقت برای مجوز تاکسی خبری نشد. با راهنمایی یکی از راننده های تاکسی که داماد یکی از اقوام بود به تهران مراجعه کردم و از آنجا درخواست دادم. سختی رفت و آمد و هزینه های فراوان را تحمل کردم تا این که  بلاخره یک روز پستچی در خونه مو زد و گفت از حراست تهران نامه داری،از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. نامه پلمپ شده رو بردم تاکسیرانی و با غرور گفتم این نامه از حراست تهران اومده.نامه رو گرفت و خوند و من از تعجبی که کرد فهمیدم جواب مثبت است.

به همکاراش نشون داد و با ناراحتی خبر میداد که این خانم با سمج بازیاش مجوز گرفته.جواب دادند که  اینو باید بررسی کنیم حالا فعلا برین هنوز خیلی کار داره.بعد از چند روز اطلاع دادند که نامه تون و به اماکن ارجاع دادیم و اونجا پیگیر باشید.

آقای صبوری هم شرط گرفتن نهایی مجوز رو موافقت فرمانداری اعلام کردند و البته رفت و آمدهای من به فرمانداری شروع شد.دکتر شاد در فرمانداری از قبل منو میشناخت. گفت باید جلسه بگیریم، زنگ زدند و خواستند روز بعد به دفتر فرماندار برم.

آقای برادران وقتی منو دید گفتن شمایین که مسافر کشی می کنین؟ گفتم بله برای گذراندن زندگیم مجبورم. پرسیدند چطوری؟ طبق معمول جواب دادم جلومردم ترمز میزنم و میگم من مسافر کشم یا سوار میشن یا نه. نشدند میگم عیبی نداره خدایا به امید تو و سراغ مسافر بعدی میرم.

بلافاصله نامه ها رو گرفتن و امضا کردند و گفتن این خانم باید تحسین بشه و بهش احترام گذاشته بشه که با این سختی و همدوش مردها داره کار می کنه. دستور دادند حتما بهش تاکسی بدن و صفر هم بدین،که گفتن سهمیه صفر نداریم ولی سفارش کردند از سهمیه افزایشی استفاده کنید.دکتر شاد گفتند فعلا نمیشه از تاکسی های قدیمی بخرند تا بتونیم سهمیه بگیریم.

نامه رو با خوشحالی بردم اماکن و تحویل دادم گفتند باشه برین خبرتون می کنیم.گفتم باز چه ایرادی داره؟گفتن باید بررسی کنیم بعد خبر میدیم.چند وقت بعد از اماکن زنگ زدند و وقتی دفتر صبوری رفتم دیدم کلی آقا با لباس پلیس نشسته بودند و ازم پرسیدند چه جالب شما مسافر کشی می کنین.گفتم: آره الان میخواین چیکار کنین؟

گفتند شرایط سخته و معلوم نیست بتونیم موافقت کنیم.و باز استرس... نکنه موافقت نکنند، ولی سریع خودم و جمع جور کردم و زیر لب گفتم خدایا به امید تو. ادامه دادند چیزی که هست شما باید حتما گواهینامه پایه دو داشته باشین. فکر کردم تا کی پایه دو بگیرم، ولی گفتم چشم اونم میارم.تا ببینم ایراد بعدی که می گیرن چیه؟

دوباره افتادم دنبال وام و کلاس رانندگی و...تا بلاخره پایه دو را هم گرفتم.

روزی که گواهینامه پایه دو رو بعد از چهارماه بردم، اول قرار شد با مجوز تاکسی بیسیم موافقت بشه. من اصرار داشتم گردشی بدن چون راحت تر بودم تو مسیرهای مستقیم کار کنم.با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند چون تاکسی بیسیم شیفت شب دارد و ممکنه برای یک خانم خطر داشته باشه با مجوز تاکسی گردشی من موافقت شد خداروشکر.

این شد که  30 میلیون دادم و یک تاکسی فرسوده خریدم.که البته بعلت فرسودگی خرج زیادی روی دستم میزاره.

 

یادمه لابه لای صحبتات گفتی یک دفتر داری که تاریخ های مهم زندگیتو داخلش مینویسی. مهمترین تاریخ زندگیت تا الان چی بوده؟

در حالی که انتظار داشتم بگه روزی که مجوز تاکسی رو گرفتم گفت روزی که خونه خریدم و ماجرای جالب خرید خونه ش رو تعریف کرد.

کمیته امداد اعلام کرده بود به مددجویانی که 15 میلیون داشته باشند وام بلاعوض به مبلغ 15 میلیون میدن تا بتونن از خونه های مسکن مهر بخرند.به دوست عزیزم خانم زارعی گفتم، ایشون گفتن حقیقت نداره، اعلام کن که داری و درخواست بده. اگه واقعی بود من 15 میلیون رو بهت میدم.درخواست دادم و هفته ی بعد زنگ زدند که با درخواستتون موافقت شده.به خانم زارعی خبر دادم که درست بوده و با درخواستم موافقت شده، که ایشون گفتن هیچ مشکلی نداره و من این پول رو بهت میدم. اگه زمانی داشتی بهم برگردون و الا برای خودت.با هم افتادیم دنبال خونه.کلی گشتیم تا یه خونه خوب پیدا کردم، خودمون خونه رو رنگ کردیم. برای کمتر شدن هزینه ها ازمینی بوس و وانت آشناها استفاده کردیم و خودمونم رانندگی می کردیم و این شد که من با داشتن یک دوست خوب، صاحب سرپناه شدم و دیگه نگران سقف بالا سر زندگیم نیستم.

پی نوشت ها

بزرگترین آرزو:

 اینه که یه روز راننده ی ترانزیت بشه با خانم زارعی یک ماشین شراکتی بخرند و و با هم به جاده بزنند.قول دادند تویکی از سفرهاشون منم ببرند.

 

سخنی  با مسئولین:

مسئولین عزیز حامی کسانی باشید که برای اولین بار یک کار جدید رو شروع می کنند، مخصوصا بانوانی که قراره به تنهایی زندگیشونو اداره کنند.

 

درددل های خانم هنری:

- حقمون خیلی جاها ضایع شده چون زن بودیم، فقط چون زن بودیم...

- منو اگه توی قفس بزارن و به اندازه ی یک گنجشک غذا بدهند، میخورم و بازم میگم خدایا شکرت...خدایا به امید تو.... و مطمئنم خدا کمک می کنه.

 

صحبت  با بانوانی از جنس خودم:

- ناامید نباشن از زندگی یا اگه طلاق می گیرند فکر نکن زندگی رو باختند، بلکه مطمئن باشن خیلی خیلی بهتر میتوانند از نو زندگی را بسازند. با قناعت، پشتکار و توکل به خدا. نترسید، تنها نیستید خدا با شماست.

 

- خانم زهره زارعی:( دوست صمیمی الهه هنری که در این گفتگو با ما همراه بود )

- دوست نازنین خانم هنری عاشق سرعت و دارای گواهینامه پایه یک که خودش هم تجربه یکبار شکست در زندگی دارند و به این دلیل معتقدند که خیلی خوب خانم هنری رو درک می کنند و البته خودشونم زندگی پر ماجرا و شنیدنی دارند.عاشق انجام کارایی هستند که دیگران قادر به انجام آن نیستند. دانشجو و راننده ی پایه یک...شاید در فرصتی پای صحبت های این بانوی دوست داشتنی هم بنشینیم.

 

جمله ای که خانم زارعی همیشه تکرار می کنه و بهش ایمان داره، نقل قول از یک دوست:

- کاری رو که خدابخواد ان شا... میشه ولی کاری رو که زن بخواد ...شده

*****

از لابلای صحبتاشون فهمیدم حدود شش و نیم میلیون برای خرید تاکسی جدید کم دارند خیلی خوبه اگه خیری پیدا بشه و بتونه این مبلغ و به این خانم کمک کنه.گرچه مطمئنم با توکلی که ایشون دارند حتما خدا خودش کمک می کنه، ولی چه خوبه شما دوست نیکوکاری که این نوشته رو می خونی دست خداوند باشی برای بانویی که نان همت و پشتکار خود را میخورد و یک تنه به جنگ ناملایمات زندگی اش رفته و پیروزمندانه امروز می تواند الگوی مردان و زنان شهر باشد...

با امید ساختن شهری که همه دوست داشته باشیم و به آن افتخار کنیم.

                                                                                 

نظرت را بنویس
comments

محدثه حسینی

عالی بود. خدا به همه بانوان کشورم سلامت و روحیه شاد بده که بتونن از حق خودشون دفاع کنن

همشهری

من همشهری شما هستم و تهران سکونت دارم . شرح حال شما را خواندم همراه با قطرات اشک بر گونه هایم. هزاران تحسین به پشتکار شما و دعای خیر مردم همیشه بدرقه راهت . دخترم انشاالله موفق و سر بلند باشی

emir

سلام واقعاً دستمریزاد اول به خانم هنری و بعد به اسرارنامه خیلی عالی

Z

افرین به این شیر زن
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما