به مناسبت بازگشت "پروانه" ها به شهر

بيشتر وقتش را کتاب مي خواند/ جنازه ام را در سبزوار خاک کنيد

(مصاحبه منتشر نشده اي با مادر شهيد پروانه)
 علي نورآبادي/مجله اینترنتی اسرارنامه
 
اشاره:
نوروز 74 يا 1375 بود. تازه کار خبرنگاري را در نشريات دانشجويي آغاز کرده بودم. قرار بود نشريه اي دربياوريم. تعطيلات عيد که از تهران به سبزوار آمدم، فرصت را غنيمت شمرده و مصاحبه هايي با مادران و همسران برخي شهداي شهرستان گرفتم. تعطيلات بود و همه درگير عيدي دادن و عيدي رفتن. قبول نمي کردند مزاحم شان شوم اما با پيگيري و سماجت موفق شدم با خانواده شهدايي مانند پروانه، شجيعي، محمدياني و غيره ديدار کنم. اين مصاحبه ها براي انتشار در نشريه دانشجويي گرفتم اما آن نشريه به دلايلي منتشر نشد و مصاحبه ها ماند. ديگر موقعيتي و مناسبتي براي انتشار آنها فراهم نشد تا اين که بازگشت پيکر شهيد پروانه بعد از 36 مرا ياد آن مصاحبه ها انداخت. انتشار اين مصاحبه ها بعد از 22 - 23 سال هنوز مي تواند خواندني باشد. يک روز بين وسايل و کارتن ها مي گشتم تا نوارهاي کاست آن مصاحبه ها را پيدا کردم. نوارها پيدا شد اما چطور آنها را پياده کنم؟ با ديجيتالي شدن همه تجهيزات و سيستم ها، ضبط کجا پيدا مي شود؟ بعد از چند روز پرس و جو، ضبط صوت قديمي يکي از دوستان را گرفتم و نوارها را پيدا کردم. مصاحبه ها ابتدايي و کوتاه است اما از شهدا و براي شهدا همين قدر، مطلب داشتن هم ارزشمند است. خاطراتي از مادر شهيد پروانه:
                                 
بيشتر وقتش را کتاب مي خواند
آن موقع ساکن روستاي حسن آباد بوديم. غلامرضا خيلي مظلوم و کم حرف بود. زياد اين طرف و آن طرف نمي رفت. اگر من يا پدرش مي گفتيم آب نخور، نمي خورد. شاگرد اول مدرسه بود و معلم ها از دستش راضي بودند. کار به کار کسي نداشت و بيشتر وقتش را کتاب و مجله مي خواند. راهنمايي را که تمام کرد رفت سربازي. سه ماه دوره آموزشي اش را در بيرجند بود و بعد رفت تهران. وقتي امام اعلام کرد که سربازها پادگانها را ترک کنند، او هم فرار کرد و برگشت سبزوار. يک سال بعد از خدمتش، انقلاب پيروز شد. قبل يا بعد انقلاب از کارهايش چيزي به ما نمي گفت. قبل از انقلاب، به صورت اتفاقي عکسي لاي قرآنش ديدم. ما زياد نمي شناختيم ، عکس را نشان داد وگفت: اين عکس امام است؛ اين رهبر ماست. فعاليت هايي که ما مي کنيم براي امام است. سربازي که بود يعني در روزهاي انقلاب، کتاب هايش را داخل تنور قايم کرديم؛ تنوري داخل حياط داشتيم. از سربازي که برگشت در خانه طاقت نمي آورد؛ رفت کميته. سه ماه هم کميته ماند و بعد رفت عضو سپاه شد. خيلي دوست داشت به سپاه برود. چون سربازي رفته بود، در سپاه، مسئول آموزش بچه ها شده بود. توي سپاه بود که ازدواج کرد. خانمش نيشابوري بود. 
 
- شما هم برو آموزش ببين
به من مي گفت: شما هم برو بسيج و آموزش نظامي ببين. مي گفتم: از من گذشته، آموزش مي خواهم چکار کنم؟ مي گفت: اگر دشمن آمد، حداقل مي تواني از خودت دفاع کني. 
تقريبا 20 يا 21 ساله بود که رفت جبهه. اولين باري که مي خواست بچه ها را ببرد جبهه، رفتيم بدرقه اش. مرا کنار کشيد و گفت: يک وقت گريه نکني. اگر شما گريه کني روحيه بچه ها ضعيف مي شود. مي گويند اين مادر فرمانده ماست که گريه مي کند. گريه کني من که فرمانده شان هستم خجالت مي کشم. 
تازه اردواج کرده بودم. يکبار بهش گفتم: زنت را تنها مي گذاري، کجا مي روي؟ نرو جبهه. چيزي نگفت. نشست؛ به سرش مي زد و گريه مي کرد. مي گفت: همه رفقايم رفتند و شهيد شدند، من اينجا بنشينم. برادر بزرگش را صدا کردم، گفتم: بيا ببين غلامرضا چرا گريه مي کند. گفت: شما نمي گذاريد من بروم جبهه، اگر جبهه نروم اينجا اتفاقي برايم مي افتد. 
از جبهه و کارهايش هيچي نمي دانستيم. گاهي که ازش مي پرسيدم، مي گفت: ما مي خواهيم کربلا را بگيريم تا شما به آرزويت برسي و بروي زيارت کربلا. جسته گريخته از رفقايش مي شنيديم که مثلا غلامرضا چند تا تانک را منهدم کرده است. حتي به رفقايش گفته بود که به مادرم چيزي نگوييد؛ اگر بفهمد نمي گذارد بيايم جبهه.
 
- چيزي از اين دنيا نبردم
دفعه آخري که رفت، برنگشت. مفقود الاثر بود؛ بعد از 12 سال (زمان گرفتن مصاحبه) گفتند شهيد شده است. بعد از مدتي کمي از استخوان هايش را آوردند و تشييع جنازه کرديم. در نامه ها يا وصيت نامه اش نوشته بود: اگر شهيد شدم دستم را از تابوت بيرون بياوريد تا همه ببينند که از اين دنيا چيزي با خودم نبردم... جنازه ام را در سبزوار خاک کنيد. 
________________
نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما