به مناسبت 12 اردیبهشت روز معلم

مصاحبه با استاد محمود صانعی مهری اولین رئیس دانشگاه آزاد اسلامی سبزوار

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و ازصحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...

با نزدیک شدن به 12 اردیبهشت روز و هفته بزرگداشت مقام معلم، مناسب دیدم که گفتگویی با یکی از بهترین اساتیدم در دوران دانشجویی داشته باشم که به دلیل سال های طولانی فعالیت ارزشمند علمی و آموزشی، شاید برای خیلی از سبزواری ودانشجویانی که در دانشگاه آزاد اسلامی سبزوار تحصیل کرده اند ، فرد شناخته شده ای باشد.

به همین دلیل تماس تلفنی با دفتر دانشگاه آزاد اسلامی واحد سبزوار داشتم. مسئول آموزش آقای نارنجی، که فردی بسیار صبور وبا ایمان و از کارمندان پر تلاش دانشگاه است جواب دادند.

از ایشان پرسیدم، استاد صانعی امروز کلاس دارند؟

با راهنمایی آقای نارنجی، فردای آن روز یعنی یک شنبه برای دیدن استاد و مصاحبه با ایشان به همراه دوستم خانم رضایی به دانشگاه رفتیم.

استاد صانعی را از قبل می شناختم، چون در ترم های قبل با ایشان کلاس داشتم. من زودتر از موعد آنجا بودم، چون استاد نیامده بود، درون محوطه دانشگاه  روی نیمکت به انتظار آمدن ایشان نشستم. محیط دانشگاه مثل قبل نبود، بوی غربت می داد، شاید بخاطر این بود که دیگر از بچه های هم گروهی مان خبری نبود.

یک ربع بعد، استاد رسید. مثل همیشه، تبسم ملیحی برلب داشت، یک پیرمرد 85 ساله، با موهای سفید ویک عصای چوبی در دست. چهره مهربان و معصومش، مرا به یاد پدر بزرگ های مهربانی می اندازد که با نوه های خود در پارک ها قدم می زنند.

جلو رفتم سلام کردم. با روی گشاده از ما استقبال کرد و از اینکه هنوز بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه به یاد اساتید مان  هستیم، خوشحال شد.

از استاد خواهش کردم که در مورد زندگی نامه خودشان و پیشینه کاری که درآموزش وپرورش دارند و هم چنین، تأسیس دانشگاه آزادسبزوار که خودشان یکی از موسسان آن بوده اند، برایمان صحبت کنند.

استد صانعی با صلواتی بر حضرت محمد (ص) صحبتشان را شروع کردند.

سید محمود صانعی مهری هستم، سبزواری الاصل. متولد بهمن 1307، از نوادگان امام زین العابدین. در میان اجدادم مجتهدین بنام و مشهوری، مانند سید علی اکبر صانعی، صاحب کرامات بوده اند.

تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در محل سکونتم، یعنی شهرستان سبزوار گذراندم. پدر مرحومم علاقه وافری به تحصیلات علوم حوزوی داشتند، به خاطر همین، بعد از دیپلم مرا به مشهد بردند.

خودم اصلاً به درس خواندن در مدرسه علمیه علاقه نداشتم، بیشتر دلم می خواست به تدریس در مدارس ابتدایی بپردازم. دوست داشتم بیشتر وقتم را با بچه ها بگذرانم، ولی بخاطر پدرم پذیرفتم که طلبه شوم.

17 سال، بیشترسن  نداشتم. در ابتدای ورود به مشهد به زیارت حرم امام علی ابن موسی الرضا (ع) رفتیم. پدرم سه روز مشهد ماند و بعد به سبزوار مراجعت کرد، احساس غربت می کردم چون تا آن زمان تنهایی جایی نرفته بودم.

با مشورت طلاب سبزواری، به مدرسه علمیه نواب مشهد رفتم وخدمت متولی آنجا، حاج آقای نوقانی رسیدم. از ایشان تقاضای تحصیل  و اسکان در مدرسه را داشتم. در ابتدا حاج آقای نوقانی جوابشان منفی بود و گفتند: شما شرایط پذیرفته شدن در اینجا را ندارید!

غم غربت و جوابی که متولی دادند، باعث شد بغضم بشکند وسیل اشک از چشمانم جاری شود. با صدای بلند شروع به گریه کردم طوری که حاج آقای نوقانی دلش برایم سوخت، مرا درآغوش گرفت و به مسئول حجره ها گفت: که حجره ای برای سکونت در اختیار من قرار دهند.

 حجره های کوچکی کنار هم قرار داشت، که گاه چند طلبه در آن سکونت داشتند. از فردای آن روز طبق مقررات، ملبس به کسوت روحانیت شدم.

اولین کتابی که خواندم، جامع المقدمات بود. در این دوره از محضر اساتید بزرگ ومشهور زمان بهره مند شدم. یکی از اتفاقات شیرین زمان تحصیل در مدرسه علمیه، آشنایی و هم دوره بودن با مقام معظم رهبری بود.

روزها با همه تلخی و شیرینی اش می گذشت، البته تلخی که می گویم بخاطر دوری از خانواده ام بود. هفت سال در آن مدرسه به تحصیل علوم حوزوی پرداختم. بعد از اتمام تحصیلات مقدماتی، برای ادامه تحصیل راهی شهر مقدس قم شدم و در آنجا، به ادامه درس فقه واصول پرداختم.

بعضی از طلاب که در فن سخنوری و تبلیغ مهارتی داشتند، در ماه های مبارک رمضان و ماه های محرم وصفر، به دعوت خیرین، هر شهرستان و یا هر محله، جهت وعظ وتبلیغ به آنجا عزیمت می کردند.

خاطرات تلخ وشیرین زیادی از دوره های تبلیغ در روستاها دارم. به طور مثال، یک روز که برای تبلیغ به یکی از روستاها دعوت شده بودم، شب هنگام بود که به محل رسیدم.

 در خانه یکی ازاهالی  روستا سکونت کردم. صبح روز بعد، صاحب خانه آمد وخبر داد که یکی از روستائیان فوت کرده واز من خواست تا حاضر شوم و برای نماز میت به آنجا بروم.

نماز میت آداب خاصی دارد. متأسفانه در آن لحظه، به یک باره تمام آنها را فراموش کردم، با اینکه قبلاً همه را خوانده بودم ولی در آن لحظه چیزی به خاطرم نمی آمد، با خودم رساله ای هم نبرده بودم که بتوانم مرور کنم. هر چه به ذهنم فشار آوردم چیزی به خاطرم نیامد.

آقای صاحب خانه دوباره آمد و گفت حاج آقا همه منتظر شما هستند. گفتم: شما بروید من لباس بپوشم می آیم. خواستم بروم و همان اندازه که می دانم بخوانم، ولی نخواستم خودم را مدیون کنم. وقتی صاحب خانه رفت، تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که محل را ترک کنم.

لباس هایم را پوشیدم و به پسر صاحب خانه گفتم: مرا تا رودخانه ببرد. پسرک گفت: حاج آقا رودخانه برای چی؟ گفتم: قبل از نماز می خواهم غسل کنم.

روستا خلوت بود چون همه برای مراسم خاک سپاری بر سر مزار رفته بودند. از این فرصت استفاده کردم وبه محض اینکه پسرک کمی دور شد، من با همان لباس هایم از داخل رودخانه پا به فرار گذاشتم، طوری فرار می کردم که انگاری خطای بزرگی انجام داده باشم.

چند نفری که مرا دیدند، داد زدند حاج آقا کجا؟ به دنبالم دویدند و صدایم می زدند، ولی من جرأت نمی کردم به پشت سرم نگاه کنم، با سرعت خودم را به جاده رساندم و با اولین وسیله به شهر بازگشتم.

اهالی روستا، از رفتارمن پیش حاج آقای ضیائی، که مسوولمان بود، شکایت کردند. وقتی آقای ضیائی علت این کار مرا پرسید؟ حقیقت را گفتم که در آن لحظه چاره ای جز اینکار نداشتم. عذر خواهی کردم و از ایشان خواستم که کس دیگری را به جای من بفرستند.

چند روز از این ماجرا گذشت. دوباره برای تبلیغ به روستای دیگری دعوت شدم. با اینکه دوست نداشتم بروم ولی مجبور بودم برای امرار معاش کار تبلیغی انجام دهم.

بعد از ظهر بود که به محل مورد نظر رسیدم. خیلی خسته بودم، طبق معمول در خانه یکی از اهالی روستا ساکن شدم. آقای صاحب خانه برای ورود من مهمانی ترتیب داده بود وهمسرش، غذاهای رنگارنگی درست کرده بود. آنقدر گرسنه بودم که دعا می کردم، زود وقت شام خوردن برسد.

سفره را که پهن کردند، انواع غذاها در آن گذاشته بودند. با تعارف صاحب خانه، اولین لقمه را برداشتم. از شانس بدم، به لقمه دوم نرسیده بودم که یک نفر از اهالی روستا خبر آورد که فرزند صاحب خانه، تصادف کرده و به کما رفته، همگی برخواستند تا به بیمارستان بروند.

 من هم با اینکه به شدت گرسنه بودم، به ناچار از سر سفره بلند شدم و همراه بقیه اهل منزل به بیمارستان رفتیم. از همان لحظه که این خبر ناگوار را به صاحب خانه دادند، همگی شروع به توهین و ناسزا به من کردند و می گفتند همش تقصیر تو بوده، قدمت شور و نحس است.

خیلی برایم سخت بود که این حرف ها را تحمل کنم، ولی چاره ای نداشتم. وقتی به بیمارستان رسیدیم، دکتر گفت: خداراشکر خطر رفع شده و بیمار به هوش آمده. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم ولی آنقدر از توهین های اهالی ناراحت شده بودم که از همان جا به شهر برگشتم.

در ابتدای ورودم، کل ماجرا را برای آقای ضیائی که مسئولمان بود تعریف کردم، حاج آقا خیلی از این موضوع ناراحت شدند.

 فردای آن روز چند نفر از اهالی برای عذر خواهی، پیش من آمدند. آقای ضیائی به آنها گفت: شما رفتار خوبی با این سید آل پیغمبر نداشتید با خودتان فکر نکردید، شاید از قدم مبارک این فرد بوده که فرزندتان به هوش آمده و خطر رفع شده؟ اهالی روستا از کار خودشان پشیمان شده و هر چه اصرار کردند که بر گردم قبول نکردم.

از آن روز به بعد، از آقای ضیائی خواستم که مرا برای تبلیغات به روستا ها نفرستد. پس از اتمام دوره تحصیلاتم به تهران آمدم و در اولین فرصت، تقاضای خودم را مبنی برتدریس در آموزش و پرورش رد کردم. چند روز گذشت تا اینکه ابلاغیه من برای ناحیه 6 تهران صادر شد.

اولین روز شروع کارم در مدرسه شرافت بود.  قبل ازساعت 8 وارد مدرسه شدم، و ابلاغیه خودم را به مدیر مدرسه دادم، مدیر مدرسه از من استقبال گرمی  کرد چون من مدرک دیپلم داشتم و بیشتر معلم ها در آن زمان زیر دیپلم بودند.

کلاس سوم ابتدائی را به من دادند. وقتی وارد کلاس شدم، "مُبصِرکلاس" با دست به میز زد و با صدای بلند گفت: برپا. همه بچه ها از جای خودشان برخواستند. با آرامی و لبخند گفتم: بنشینید.

از این به بعد مرا به جای برادر بزرگ خودتان بدانید، لازم نیست که بر پا کنید. بچه ها به هم نگاه کردند و لبخندی زدند. از مبصر سئوال کردم امروز چه درسی دارید؟

گفت: آقا اجازه، ریاضی. من هم مشغول نوشتن یک مسئله روی تخته سیاه شدم. بعد از چند دقیقه، یکی از بچه ها پرسید، آقا اجازه برم آب بخورم؟

با مهربانی نگاهش کردم و گفتم: هر کس می خواهد آب بخورد، یا دستشویی برود احتیاجی به اجازه نیست. دوباره به طرف تخته برگشتم و شروع به حل مسئله کردم.

بعد از چند لحظه که خواستم مسئله را برای بچه ها توضیح دهم، وقتی به بچه ها نگاه کردم از 44 دانش آموز فقط 5 نفر در کلاس بودند!

در همان لحظه صدای ناظم مدرسه به گوشم رسید که داد می زد: چه کسی به شما اجازه داده از کلاس خارج شوید؟ بچه ها گفتند: آقا اجازه، آقا معلم مون. وقتی ناظم با عصبانیت وارد کلاس شد آرام در گوشش گفتم: خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

از آن روز به بعد نحوه ی تدریسم را تغییر دادم و در کلاسهای آموزشی معلمین شرکت کردم.

سال سوم معلمی من بود که دانشگاه تهران دانشجو می پذیرفت، سال1335 وارد دانشگاه شدم و بعد از فارغ التحصیلی در مقطع لیسانس، در کارشناسی ارشد شرکت کردم و سال 1344 مدرک فوق لیسانس خود را دریافت کردم.

سال 1350 از بین دبیران برای کشور عراق ثبت نام انجام می گرفت، با آنکه پذیرفته شدن احتیاج به پارتی در دربار یا ساواک داشت ولی من با توکل بر خدا در این امتحان موفق شدم وبا خانواده راهی کشور عراق شدم.

ساعت نه صبح 25 شهریور در فرودگاه عراق بودیم  ابتدا به زیارت امامین هفتم ونهم به کاظمین رفتیم.

اول مهر در دبیرستان علوی ایرانیان مشغول تدریس شدم. هفت سال در شهر بغداد بودم. بعضی شب ها برای زیارت حرم مطهر حضرت علی (ع) به شهر نجف می رفتم. در یکی از شب ها حضرت امام (ره) را دیدم که برای زیارت آمده بودند، زمانی بود که امام در تبعید بودند، از کفشدار آنجا پرسیدم: امام چه ساعت هایی به زیارت می آیند؟ گفتند: هر شب ساعت 9تا10 به حرم می آیند.

از آن به بعد هر شب با فرزند شهیدم سید محسن که آن زمان هفت سال بیشتر نداشت به دیدن امام می رفتم.

چند باری اعلامیه های امام را به حاج آقای فخر در تهران می رساندم. امام (ره) در آن زمان کلاس های خارج فقه برگزار می کرد که من افتخار حضور در آن کلاس ها را داشتم.

بعد از پیروزی انقلاب که روابط بین عراق و ایران تیره و تار شد تمام دبیران ایرانی را از عراق اخراج کردند. من هم با خانواده به تهران بازگشتم. در مهر ماه 1357 در دبیرستان کمال تهران (احمدیه فعلی) مشغول تدریس شدم و در همان جا بود که افتخار آشنایی با شهید رجایی و باهنر را پیدا کردم.

سال 1359 به زادگاه خودم، شهر سبزوار مراجعت کردم و در دبیرستان گوهرشاد مشغول تدریس شدم .

برای اولین بار در سال 1361 موضوع تأسیس دانشگاه آزاد توسط آقای علی اکبر هاشمی رفسنجانی در نماز جمعه  و بعد از ایشان توسط دکتر جاسبی انجام شد و از آن به بعد با تلاشهای این جانبان دانشگاه تمام عیار اسلامی در سطحی گسترده در تمام ایران پا گرفت و دانشجو پذیرفت.

دکتر جاسبی با همه مشکلات جنگید و سستی به خود راه نداد چون هدف اصلی از تشکیل دانشگاه را، تعلیم و تربیت افراد جامعه می دانست.

سال 1363 امام جمعه وقت آقای عبدوس و جمعی از مسئولین آن زمان از من دعوت کردند که در جلسه ای که برای تأسیس دانشگاه آزاد اسلامی در سبزوار برگزار شده بود، شرکت کنم. بلافاصله به منزل ایشان رفتم، در آن جلسه از من خواسته شد مسئولیت تأسیس آن دانشگاه را بپذیرم.

بعداز اینکه با دوستان مشورت و جوانب را بررسی کردم، این مسئولیت خطیر را پذیرفتم. سه روز بعد،خدمت برادر عزیزم جناب آقای دکتر جاسبی برای گرفتن ابلاغ ریاست رسیدم، دکتر جاسبی ریاست عالی دانشگاه را عهده دار بودند، با آن لبخند همیشگی که بر لبانش نقش بسته بود، ابلاغیه را به من داد و از من خواست با توکل بر خدا کارم را شروع کنم.

حسب دستور ایشان، ابلاغ ریاست واحد سبزوار به تاریخ 12بهمن 1363 به نام اینجانب صادر شد. در ابتدا به فکر معاون اداری و مالی افتادم و بعد از جستجو به سراغ آقای محمد حسین فاضل رفتم. ایشان مرا به شخصی خوش نام و مردمی معرفی کردند، شخصی به نام حاج محمد تقی مروجی که خدمات فرهنگی زیادی داشتند.

با اینکه ایشان پیرمرد سالخورده ای بود ولی همیشه در خدمت محرومین و پیشتاز خیّرین بود. از صحبت هایی که با ایشان داشتم فهمیدم که برای معاونت اداری فرد شایسته ایست.

از آن به بعد با کمک ایشان و افراد دیگری که به جمع ما پیوستند کارمان را شروع کردیم. در ابتدا در بین خطبه های نماز جمعه در رابطه با تأسیس دانشگاه و هدف از تشکیل آن سخنرانی کردم. بعد از صحبت های من، یک فرد خیّر از نمازگزاران کلاه خود را از سر برگرفت و به جمع آوری کمک های مردمی برای تأسیس دانشگاه پرداخت. مبلغ 124 هزار و 562 ریال (دوازده هزارتومان) کمک جمع آوری شد.

با اینکه زخم زبان ها و دهن کجی ها از برخی از مردم دیده می شد و هنوز که هنوز است آنها را به خاطر دارم ولی چون قصدم خدمت به خلق بود به حرف آنان اعتنا نکرده وکارم را ادامه دادم.

سال 1364 ثبت نام برای کلاس های تک درس را در هنرستان به طور شبانه آغاز کردیم چون هنوز زمین برای ساخت دانشگاه نداشتند.

کم کم با کمک خیّرین توانستیم زمین دانشگاه را خریداری، وبا کمک هایی که جمع آوری کردیم  توانستیم ساختمان علوم انسانی را بسازیم و با کمک دوستان واساتید مجرب، برای رشته های مختلف دانشجو بپذریم.

گرچه تأسیس دانشگاه با مشکلات زیادی همراه بود، ولی هیچوقت از کارم خسته نشدم، و همیشه با توکل بر خدا کارم را انجام می دادم. بعد از شهادت سید محسن، گمان می کردم که دیگر نتوانم سر پا بایستم ولی با یاری خداوند و برای خشنودی فرزندم کارم را بهتر از گذشته دنبال کردم.

یک منزل مسکونی در تهران به نام فرزند شهیدم بود که آن را هدیه به کتابخانه دانشگاه کردم.

شانزده سال افتخار مسئولیت این واحد را داشتم و بعد از آن مصلحت دانستم که از مسئولیت کناره گیری کنم ودر سنگر علم،  کما فی السابق به خدمت ادامه دهم.

از همان زمانی که در کشورعراق به زیارت امامین کاظمین رفتم، نذر کردم که هر روز صبح در آغاز کارم صلواتی بفرستم و به امام موسی کاظم (ع) هدیه کنم. الآن بعد ازچهل سال از آن تاریخ هنوز هم در ابتدای کارم، حتماً صلواتم را می فرستم.

امروز دانشگاه سبزوار با داشتن بیش از 7000 دانشجو و بیش از 260 استاد و بیش از 230 کارمند بعنوان یک واحد بسیار بزرگ از توانمندی های مادی ومعنوی بسیار برخودار است.

در آخر از همه کسانی که با آنها در ارتباط بودم، تشکر و قدر دانی می کنم و از هر شخص و یا ارگانی که به هر دلیل از من رنجشی پیدا کرده اند حلالیت می طلبم.

     اندکی با تو بگفتم غم دل ترسیدم                 که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است

 

برای مشاهده یک گزارش تصویری از دانشگاه آزاد اسلامی سبزوار روی اینجا کلیک کنید.

 

گزارش گر: هستی اسلام نژاد

 

برای مطالعه مطالب بیشتر از هستی اسلام نژاد ، هم اکنون به بخش کوچه پس کوچه پیوندها در انتهای همین صفحه مراجعه نمایید.

 

 

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

گفتگویی با حاجیه خانم وهاب زاده بانوی موفق و فعال مذهبی و اجتماعی در شهر سبزوار

نظرت را بنویس
comments

واقعا افراد سالم و زحمت کشی مثل ایشون باعث افتخار هستند ولی چه فایده که حال این روزهای دانشگاه آزاد سبزوار تعریفی نداره،از نظر علمی و تعداد رشته ها به شکل وحشتناکی داره در جا میزنه ولی مهمتر از اینها سطح فرهنگی و اخلاقی کارمندای دانشگاهه که واقعا جای تاسف داره فقط کافیه یک روز برید تو سالن دانشگاه مرکزی بشینید،اولا که همه کارمندها با دمپایی راه میرن،وقتی همدیگه رو تو دانشگاه میبینن وامیستن با هم شوخی میکنن و بلند بلند میخندن با به شوخی همدیگه رو میزنن و هل میدن،یا مثلا چند روز پیش یکی از افراد که مقام بالایی هم داره در حالیکه وارد سالن شد داشت تخمه میخورد و پوستاشو تف میکرد،خیلی هاشون با دانشجوها حتی دانشجوهای غیر بومی سبزواری حرف میزنن و متاسفانه تا حالا موارد متعدد از فساد اخلاقی هم اتفاق افتاده،فقط همونطور که گفتم یک روز به مدت یک ساعت برید خودتون ببینید نا چیزهایی ببینید که باور نمی کنید

مهدی

سلام علیکم! در اواسط دهه 70 هم تخمه(دنه!) و دمپایی باب بود و چه اشکالی دارد؟!! دانشگاه مسکو یا ولز و.. چون دنه ندارند تبعا استفاده هم نمیکنند ایراد بنی اسراییلی نگیرید! فقط سعی کنید سریعا درس را تمام و دیگر پشت سرتان را هم نگاه نکنید!
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما