حاجیه خانم «ساعت سلطان» معروف به «باجی ساعت» معلم پیشکسوت قرآن در سبزوار


بارها درباره خانمی که در گذشته های نه چندان دور به طور سنتی و مکتب خانه ای، در منزل شخصی اش قرآن را آموزش می داد تعاریف زیادی شنیده بودم. بسیاری از شاگردانی که زیر دست او آموزش های قرآنی دیده اند امروز مردان وزنان زندگی های خود هستند و بعضی هایشان تحصیلات عالیه دانشگاهی را تجربه کرده ودر سمت های بالایی شاغل شده اند.

خیلی دوست داشتم ایشان را که در بین عموم مردم به «باجی ساعت» معروف هستند ، از نزدیک ببینم و در باره گذشته او و روش تدریسش بدانم.
به همین دلیل ،بعد از پرس و جوهای زیاد بالاخره، به کمک دوست خوبم سرکار خانم شمخالی که در گذشته از شاگردان حاجیه خانم بود موفق شدم آدرس منزل ایشان را پیدا کنم.
خیابان بیست وچهار متری انقلاب، انقلاب 14.

از قبل با پسرشان که از اساتید دانشگاه علوم پزشکی سبزوار هستند تماس تلفنی داشتم، آقای خمیرچی گفتند: مادرم به دلیل کهولت سن، بیشتر وقت خود را در منزل به عبادت و راز ونیاز با خداوند می گذزاند.
با هماهنگی آقای خمیرچی روز یک شنبه صبح، ساعت 9 جلو در منزل ایشان بودیم. زنگ زدم. خانمی در را باز کرد و گفت: من همسایه حاجیه خانم هستم بفرمایید بالا.

حیاط نسبتاً بزرگی با باغچه ای پر از گل های قرمز و خوشبو. از پله ها بالا رفتم، وقتی به فضای حیاط نگاه کردم، با خودم سال های گذشته را مجسم کردم که بچه های قدونیم قد، با قرآن های کوچکی در دست، در حال رفت وآمد بودند. هیاهوی بچه ها را می توانستم احساس کنم. درهمان لحظه صدای حاجیه خانم (باجی ساعت) را شنیدم. بفرمایید بفرمایید، خیلی خوش آمدید.

وارد سالن که شدیم، باجی ساعت را دیدم، با آنکه ایستادن برایش مشکل بود با همان عصای چوبی که در دست داشت خود را به سختی سر پا نگه داشته و منتظر ما ایستاده بود. چهره مهربانی داشت که دور آن را روسری سفید و پاکیزه ای احاطه کرده بود و پیراهن خال خالی اش چهره او را دل نشین تر می کرد.
دستانش روی عصا می لرزید، وقتی ما را دید آنقدر خوشحال شد که اشک ازچشمانش سرازیر شد. گویی بعد از سال ها یکی از فرزندان خود را دیده باشد ما را در آغوش گرفت و بوسید.
تعارف کرد بفرمایید. بنشینید و خودش هم روی یک صندلی جلوی راهرو نشست. در همان ابتدا سئوال کرد شما از شاگردان من بودید؟ و اسم مان را پرسید.

دوستم خودش را معرفی کرد و گفت حدود 35 سال قبل، پیش ایشان قرآن را آموخته است.
سرش را تکان داد گویی در خاطراتش دنبال اسم ها و چهره ها می گشت. بعد نگاهی به من انداخت و پرسید: شما هم از شاگردان من بودی؟
گفتم: نه حاجیه خانم، من دوست خانم شمخالی ام، که ازشاگردان قدیمی شما هستند، در مورد شما تعریف زیاد شنیده بودم، آمدم تا شما را از نزدیک ببینم و اگر دوست داشتید در مورد گذشته و خاطراتان از زمانی که معلم قرآن بودید برایمان صحبت کنید.
عینکش را جابجا کرد. گویی تمام آن خاطرات به یک باره یادش آمده باشد، کمی مکث کرد و بعد گفت: چی باید بگم از بچه هایی که پیش من بودند یا از خودم؟


- گفتم: اول از خودتان شروع کنید چرا شما را باجی ساعت می خوانند؟
کلمه باجی ساعت را تکرار کرد وگفت: در قدیم باجی به کسی می گفتند که ملا بود ، مداحی می کرد و قرآن آموزش می داد. اما ساعت، چون من درست، در لحظه ساعت تحویل به دنیا آمدم، پدرم از سیدی که همسایه ما بود سئوال کرده بود نام فرزندم را چه بگذارم؟ ایشان هم از روی قرآن نام «ساعت سلطان» را برای من انتخاب کرده بودند.
ساعت سلطان باشتنی معروف به باجی ساعت هستم متولد... متولد... انگشتش را به دهان گرفت وبه نقطه ای خیره شد. با آرامی با خودش حرف می زد. سری تکان داد وگفت هشتاد سال را دارم اما نمی دانم متولد چه سالی هستم! ساله هزارو سیصدو... !
نه یادم نمی آید. ازهمسایه اش که در حال پذیرایی کردن از ما بود خواست تا شماره دخترش را بگیرد واز او بپرسد. همسایه خانم باشتنی، خانم مؤدب وفهمیده ای بود که حاجیه خانم را تنها نمی گذاشت. گرچه به گفته خود باجی ساعت، بچه هایش همیشه به او سر می زدند ولی وجود یک همسایه خوب هم نعمتی است که شاید در این روزگار کمتر بتوان پیدا کرد.
شماره دخترشان، که ایشان هم از معلمان با سابقه سبزار هستند را گرفت. در ابتدا خود باجی ساعت صحبت کرد ولی چون به دلیل کهولت سن گوش هایش نمی شنید گوشی تلفن را به من داد. بعداز سلام و احوال پرسی از ایشان خواستم تا سال تولد مادرشان را بگوید، دخترشان از روی شناسنامه گفت: سال 1309.
همسایه باجی ساعت با سینی چای وارد سالن شد. عطر چای فضای اتاق را پر کرد. برای ما چای آورد و یک استکان هم به دست باجی ساعت داد.
باجی ساعت از من پرسید: آخر متولد چه سالی هستم؟ گفتم: 1309 و چون درست نشنید دوباره تکرار کردم 1309، به معنی تأیید سرش را تکان داد و صحبت هایش در باره گذشته را ادامه داد. بله می گفتم من چون خودم قرآن را به طور مکتب خانه ای یاد گرفته بودم از همان ابتدای جوانی دوست داشتم آن را به دیگران هم بیاموزم.
شاگردان زیادی پیش من قرآن را یاد گرفتند که شاید حالا برای خودشان دکتر، مهندس شده باشند البته همه خردسال نبودند در همه سنین من شاگرد داشته ام حتی معلمینی بودند که با سابقه چندین سال کار، برای آموختن قرآن پیش من می آمدند.


- از باجی ساعت سئوال کردم آیا کار شما فقط در منزل بود یا برای مدارس ویا ارگان دیگری هم کار می کردید؟
باجی ساعت گفت: از صبح ساعت هفت کار من شروع می شد، چند دوره آموزش در خانه داشتم بطور مثال: ساعت هفت تا نه صبح دختر بچه ها و پسر بچه ها بودند. از ساعت نه به بعد خانم ها می آمدند، بعضی از روزها هم از مدرسه...
باز سکوت کرد وبه فکر فرو رفت نام مدرسه و نام مدیر مدرسه را فراموش کرده بود. چند لحظه همانطور ساکت بود وبعد به یکباره لبخندی زد و گفت یادم آمد خیابان چهارده متری رضایی، مدرسه گوهر شاد، مدیرش خانم «موسوی» نامی بود. از من خواسته بود که درمورد امور تربیتی مدرسه با آنها همکاری کنم.


- شما استخدام آموزش و پرورش بودید و حقوق دریافت می کردید؟
گفت: نه. من استخدام هیچ سازمان یا ارگانی نیستم ولی بعد ازاتمام کارم پول نقد یا هدایایی به من می دادند که ارزش مادی آن برایم مهم نبود. من به دنبال ارزش معنوی کارم بودم و وقتی می دیدم بچه ها ویا بزرگترها بعد از اتمام دوره می توانند به خوبی قرآن را بخوانند لذت می بردم.


- یادتان هست تقریباً چند شاگرد را آموزش داده اید؟
سئوالم را دوباره تکرار کردم ولی حاجیه خانم از همسایه اش پرسید این خانم چی پرسید؟ و همسایه ایشان برایش توضیح داد. باجی ساعت گفت نمی دانم شاید 3000 یا شاید 5000 هزار نفر یا حتی خیلی بیشتر شاید به10000 نفر هم برسند. فقط می دانم که بیشترشان به مدارج علمی بالایی رسیده اند و اگر گاهی برخی از آنان را می بینم و یا تلفن به من می زنند خوشحال می شوم که هنوز هم به یاد من هستند و فراموشم نکرده اند.


- از ابتدا در همین محله بودید ؟
گفت: نه. قبلاً در کوچه کلاه فرنگی بودم و تمام همسایه ها بچه هایشان را برای آموختن قرآن نزد من می آوردند اما بعد ها به دلیل اینکه محل کار شوهرم تا منزلمان دور بود و زمستان ها برایش سخت بود که این راه را طی کند مجبور شدیم که منزلمان را بفروشیم و به این محل نقل مکان کنیم.
یادم می آید یک سال بود که هوا به قدری سرد شده بود که آفتابه ها می ترکید، آب درون حوضچه ها کاملاً یخ می بست همان سال بود که به دلیل دوری منزلمان ازمحل کار همسرم، که در مغازه عطاری کار می کرد و اینکه در آن سرمای شدید برایش سخت بود که این راه را طی کند به اینجا آمدیم.
همسایه های قدیمی مان وقتی فهمیدند که ما منزلمان را فروخته ایم خیلی ناراحت شدند وجلوی همسرم را گرفتند وبه اواعتراض کردند که اگر امکان دارد از این محله نروید، ولی با اینکه همسایه های خوبی داشتیم ولی مجبور به نقل مکان شدیم. البته الان که حدود 40 سال است به این محله آمده ام ازهمه همسایه هایم راضی هستم و مثل محله قبلی مان در اینجا هم تعداد زیادی شاگرد آموزش داده ام.


-  چرا سعی نکردید استخدام شوید تا حقوقی داشته باشید؟
گفت: چند بار از من خواستند تا در آموزش و پرورش و بهزیستی استخدام شوم ولی من چون تحصیلاتم فقط مکتبی بود و تحصیلات دیگری نداشتم، دوست داشتم مستقل باشم ودر منزل شخصی خودم به همه اقشارجامعه قرآن را یاد بدهم از طرف دیگر هم چون من تعهد کاری داشتم نسبت به بچه هایی که اسم نویسی کرده بودند وباید تا پایان دوره آموزشی به آنها قرآن را می آموختم کار در اموزش پرورش را نپذیرفتم.
اگر کار در آموزش وپرورش را قبول می کردم تمام ساعت روزم پر می شد و نمی توانستم به بچه های دیگرآموزش دهم.


- از باجی ساعت پرسیدم چند فرزند دارید و آیا با داشتن فرزند برایتان سخت نبود که به آموزش هم بپردازید؟
گفت: سخت که بود ولی همسرم در همه کارها کمکم می کرد ومشوق من در این امر خطیر بود. وقتی بچه هایی که در منزلمان ساعت آموزششان تمام می شد و پدر و مادرهایشان هنوز دنبالشان نیامده بودند و من مجبور بودم به مدرسه گوهرشاد بروم، در این مواقع همسرم در خانه می ماند تا بچه ها تنها نباشند وتا زمانیکه والدینشان بیایند وبچه ها را به آنها تحویل دهد به محل کارش نمی رفت.
بعضی اوقات هم خانم هایی که فرزندانشان را برای آموزش می آوردند ویا خودشان برای آموختن آمده بودند در کارهای منزل به من کمک می کردند البته به صورت دل بخواه، یعنی خودشان بدون اینکه من بگویم در کارها کمک حالم بودند.
بعد از اینکه همسرم فوت کرد، حدوداً 25 سال قبل، چون دست تنها شدم کمتر می توانستم به آموزش قرآن بپردازم والآن هم که بیشتر از 80 سال سن دارم ودیگر چشمانم سویی ندارد سال هاست که خانه نشین شده ام، و بیشتر ساعات روز را به عبادت و راز و نیاز با خدای خودم مشغولم.


- از باجی ساعت پرسیدم از بچه هایی که در منزل آموزش می دادید شهریه چقدر می گرفتید وآیا مبلغ مشخصی را تعیین می کردید؟
گفت: نه. هیچوقت نخواستم ارزش کارم را با پول بسنجم، هر چه قدر که در آخر کارخودشان می دادند می پذیرفتم که گاهی هدیه بود گاهی هم پول، کسانی هم بودند که وضع مالی خوبی نداشتند بطور رایگان به بچه های شان آموزش می دادم.
با اینکه مانند معلمان قدیمی روش سخت گیرانه ای داشتم و در امر آموزش قرآن بسیار جدی بودم ولی بچه ها واقعاً دوستم داشتند واین سخت گیری نه تنها بچه ها را از درس دلسرد نمی کرد بلکه باعث می شد خیلی جدی تر و با علاقه بیشتر قرآن را بیاموزند.


- با همین قرآن های بزرگ آموزش می دادید، یا کتاب خاصی بود؟
گفت: با یک کتاب مقدماتی به نام «عمه جزء» به بچه ها آموزش می دادم. بعد نگاهی به میز کنار تلوزیون انداخت و به همسایه اش اشاره کرد تا کتاب روی میز را بیاورد. کتاب را به من داد یک کتاب به شکل کتاب های مدرسه ابتدایی بود که روی جلد آن نوشته شده بود عمه جزء.
باجی ساعت صحبتش را ادامه داد. داشتم چی می گفتم؟ آهان! یادم آمد. بچه هایی که یک دوره کامل آموزش می دیدند یعنی این کتاب عمه جزء را تمام می کردند می توانستند به راحتی قرآن را بخوانند.


 وقتی صحبت از بچه ها می کرد به دوروبرش نگاهی انداخت، انگار که همه شاگردانش را می دید که دور تا دور اتاق به صورت دایره ای نشسته بودند و کتاب عمه جزء در دستشان بود و قرآن می خوانند.
یک تسبیح سبز رنگ در دستش بود که هر وقت ساکت بود زیر لب ذکر می گفت.


باجی ساعت از من پرسید تو هم قرآن را حجینی یاد گرفته ای؟ گفتم: حجینی یعنی چی؟ حاجیه خانم گفت: در گذشته قرآن را به صورت حجینی یعنی با حروف ابجد آموزش می دادیم.
گفتم : نه . من در مدرسه قرآن را یاد گرفتم به صورت رو خوانی ساده، نمی دانم حروف ابجد یعنی چطوری!؟
کتاب عمه جز را باز کرد و از روی حروف الفبا برایم اینگونه خواند، ای «الف» تو سرگردون، تو«ب» رو چیکار کردی؟ ای «ب» رو تو سرگردون تو «پ» رو چیکار کردی؟ ای «پ» رو تو سر گردون تو «ث» رو چیکار کردی؟...
و همین طور ادامه داد تا حروف الفبا تمام شد. با لهجه شیرین ودلنشین یک مادربزرگ سبزواری حروف ابجد را برایم حجینی خواند. دوست داشتم من هم جزء شاگردانش می بودم و از کلاس های باجی ساعت بهره می بردم.


-  آیا تا به حال از شما تقدیری هم شده یا نه؟
گفت: بله چند سال قبل چند نفری آمدند و با من مصاحبه کردند و هدیه ای هم برایم آوردند ولی یادم نیست از کجا وکدام سازمانی بودند. فقط می دانم که مرا به عنوان خادم وپیشکسوت قرآنی در سبزوار معرفی کردند.
یک بار هم از اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی چند نفر آمدند و مرا دعوت کردند تا در همایشی که برای تجلیل از معلمان ومفسران قرآن به نام منادیان نوربه عمل آمده بود شرکت کنم. اگر اشتباه نکنم ما 10 نفر بودیم که 9 نفر از آن ها آقا و فقط من بین شان خانم بودم که عکس هم از ما گرفتند و در روزنامه چاپ کردند.
آقایان، علی اکبر خمیری، ابراهیم متقیان فر، احمد کرابی، غلام حسین عباسی ثانی، محمد علی بابایی، علی اکبر یزدی راد، محمد تقی حسنی، علی اکبر سعیدی و سید صدرالدین طیبی و خودم. بعد اشاره کرد به همسایه اش که مرا به اتاق دیگری راهنمایی کند تا عکس وتقدیر نامه ایشان را ببینم.
یک تقدیر نامه ویک تابلو که برش یک روزنامه بود وعکس خانم باجی ساعت به همراه 9 نفرآقا که همگی از منادیان قرآن بودند را نشان می داد که از ایشان تجلیل شده و در بالای روزنامه هم تیتر جام جم درشت درج شده بود.


دوست داشتم مدت بیشتری در منزل باجی ساعت بمانم و حرف ها وخاطراتشان را بشنوم ولذت ببرم ولی نخواستم بیشتر از این مزاحم ایشان و همسایه مهربان باشم . تشکر کردم که اجازه دادند که با ایشان مصاحبه کنم . به خاطر همین بعد از گرفتن چند عکس یادگاری، دستشان را بوسیدم واز ایشان خدا حافظی کردم.
حاجیه خانم از من قول گرفت که دوباره به دیدنش بروم. من هم قول دادم که در فرصت دیگری به دیدنشان بروم وازایشان تشکر کردم و آرزوی سلامتی و طول عمر را از خداوند خواستارشدم.
بعد از ترک منزل باجی احساس خیلی خوبی داشتم. نشستن و هم صحبتی کنار بزرگترها به انسان آرامشی می دهد که با هیچ مسکنی قابل قیاس نیست. آن هم اگر بزرگتری مثل باجی ساعت باشد که حق معلمی آن هم معلمی قرآن کریم به گردن خیلی از مردم شهر دارد و به واسطه سالها خدمات قرآنی ، نوعی نور معنویت در سیمایش نشسته است.

در پایان از دوست خوبم سرکار خانم شمخالی نیز سپاسگزارم که زمینه این مصاحبه را فراهم آورد وبا وجود مشغله کاری که داشت، مرا همراهی کرد.

لازم به توضیح است نام باجی ساعت پیش از این در فهرست بانوان موفق سبزوار درج شده است:

زنان موفق سبزوار

 

 

برای مشاهده گزارش تصویری از باجی ساعت در منزل شخصی خود هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.
 

گزارش گر: هستی اسلام نژاد
 

برای مطالعه مطالب بیشتر از همین خبرنگار به بخش کوچه پس کوچه پیوندها در انتهای همین مطلب مراجعه کنید.

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

گفتگویی با حاجیه خانم وهاب زاده بانوی موفق و فعال اجتماعی و مذهبی در شهر سبزوار

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما