اندر باب کسادی بازار

مچکر نیستیم بازار حالش خوش نیست

یومیه حاضر، چهارشنبه سرشب ،هنوز زور خورشید سو سو  می کرد سر بام های خیابان اسرار جنوبی ؛کمی نرسیده به میدان سبریز، فی ششم خرداد سنه 1394 خورشیدی مثل هر هفته گذر به مغازه پدری داشتم به نبود، برفته بود به رودخانه ششتمد، برای آب بری به باغ. احتیاج به وجه رایج مملکت بیوفتادم ، برگرد میدان سبریز بانک صاد در رفت برفتم  عابر بانکش معطل اسکناس بود دست از پای -نا راهوار- درازتر برگشتم . به نبش کوچه مغازه ی ادویه و دواجات گیاهی دارینی پسر کوچکتر ببود برادرشم که دوست دوران کودکیم می بود بر چارپایه ای، بغل غروبی کرده بود بناچار تقاضای وجه کردم کوچکتر برادر ؛ به قسم آیت که پولی در بساط نیست مگر ده بیست اکثر شاید سی تومن موجود، شاید باشد گفتم اینکه بیش کم است. مرغ فروش بغل دست که از قضا اونم دارینی ببود بگفت نه جماعت شکم سیر کارمند به نداند از کسادی بازار.

سر سخن باز شد پس  به یاد ایام کودکی بر چارپایه بنشستم و سخن بدرازا بکشید صاحب یک باب دکان موجود دگر بگفت: ما حالیه چقدر مالیات باید بدهیم زورشان به جماعت از ما بهتران به نرسیده ؛ بند کرده اند به همین گلوی خشکیده تا همین یک ذره نفس هم بر آید

دارینی کوچک بگفت همین دیشب برادرت -که کاسب است -شبی آخر شبی پول، دوهزار کرایه تاکسی را بنداشت و از همساده بگرفت چرا که برادر از صبح چشم بدر ماسیده بود و آدم می آمد برا خرید ؛ اما حرف ببود و دریغ از یک پاپاسی خرید حقیقی نه مجازی.

آن دگر بگفت که این مغازه ها، تو می دانی که قبل از عمر پدر ما مغازه ببوده، حال شهرداری به هر بهانه ای به ما گیر بداده که بباید انواع و اقسام عوارض و جریمه و پارکینگ و قس الی هذا می چپاند بما.جواب اعتراض هم اینست که مدرک بباید آورد . یک نفس و عصبی می گوید خوب آخه بعد پنجاه سال از کدام گور جد و اجدادم مدرک بیاورم ؟!!!!!!

هنوز حرارتش فروکش بنکرده بود که بگفت: قدیم بازاری قدر و منزلتی داشت امروزه کارمند جماعت؛ حتی قناس کچل و اونایی که باباغوریشان تاو پلج دارد بر صدر نشیند و چشم می برند و آقایی می کنند های آقایی می کنند!

خودم را جمع کردم برادر بزرگتر بدادم برسید که نه بابا اینا که همان اول، همان سر برج مالیات را می سلفند چه بخواهند چه بنخواهند.

ازش بپرسیدم چه حال چه احوال؟ چه کار به بازار داری؟ به گفتا  وانتی دارم...؛ شکر به داده و به نداده اش؛ هر صبح تا بظهر لوازم ، بدر خانه ها می برم چیزکی در می آید شکر بازم شکر.

غصه ببرم آمد گفتم کمی پیاده روها را متر کنم تا چه حاصل آید مغازه ها باز ببود اما همه ی کسبه به در آمده و بر جلو مغازه بجلوسیده ببودند جالب بود جوانکی با حرارت از باخت پرسپولیس از باشگاه عربستانی می گفت و اینکه وزارت ورزش همه را سرکار گذاشته با این چارمین مزایده. این انرژی هسته ای هم نقل مجلس ببود کودکی کنار بستنی فروشی آقای رحیمی بستنی می خورد و مادر ژولیده اش گاهی قاشقی از او می گرفت خجالت کشیدم گویا در این گرمی همه بستنی می خوردند. شاید بنده خدا بستنی فروش چوب حراج و ارزنی بداده بود.

نمی دانم کی این کسادی حل می شود ولی ما که چند ساله میگیم مچکریم

ولی نه هسته ای درازاش بکوتاهی متمایل شده بود و نه بازار سستی اش به بلندی بگراییده  است .

راستش زور نه به بازو داشتم و نه به امضا!!!! ولی اگر بداشتم آقایان گردن کلفت را حکم بفرموده که روزی پنج نوبه می بایست از خیابان اسرار و جعفرآباد و اسلام آباد بدون اینکه یک پاپاسی بهمراهشان بباشد بگذرند تا شاید اندکی ازعسر و حرجی که بسیار از چوب خط هم بگذشته وضع این مردم به سامان برسد.

گیج ممد(سید حسین سبریزی)

نظرت را بنویس
comments

اداره دارایی و مطالبه مالیات های سنگین صدای همه را درآورده است. پس کو حمایت از تولید و تجارت؟

اداره مالیه(بخوانید دارایی) ابوی گرام مغازه داران را درآورده است. به خدا بسیاری از کسبه دارند ترک شغل میکنند زیرا که توان پرداخت مالیات های سنگین را ندارند. فریاد تظلم خواهی ما را کسی جواب نداده است. آقای برادران فرماندار محترم هم که کماکان خواب خواب تشریف دارند. خدای عزوجل بیدارشان کند.

صبا

با تشکر از گیج ممد عزیز نگاه طنازانه و بسیار زیبایی به مشکلات اجتماعی و اقتصادی کشور که چند صباحی است گریبانگیر بازار شهرها شده است داشتند، چه روشن دانستید در جوامعی با پاسخگویی پایین نسبت به مسایل و مسولیت پذیری اندک در برابر مشکلات و آسیب های وارده به اجتماع یک راه دیالوگ که بسیار هم تاثیرگذار و راهگشاست بیان این کاستی ها در غالب طنز فاخر است،ممنون از نویسنده و مچکریم امیدوارم این نوشتار تداوم داشته باشد. پایدار باشید
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما