روایت دکتر علی شریعتی از نهضت سربداران

مطلب آرشیوی(باز نشر به مناسبت برگزاری کنگره بین المللی هفتصدمین سال قیام سربداران)
 
« تشيّع سرخ و تشیّع سياه » جزوه مختصری است که معلّم شهید آن را به عنوان توضیح و مقدّمه­ ای بر « نمایشنامه سربداران » که به خاطر خفقان حاکم بر رژیم گذشته ، بیش از یک شب اجرا نشد ، نوشت .
 
 این جزوه بعداً با نظر خود وی ، به عنوان مقدّمه ای بر چاپ دوم کتاب « تشیّع علوی و تشیّع صفوی » منظور گردید ... این نوشته به تحلیل تاریخ تشیّع از آغاز تا تبدیل آن به تشیّع صفوی اختصاص دارد . بخش عمده این متن به معرّفی « نهضت سربداران » و رهبران این قیام ؛ « شیخ خلیفه مازندرانی » و « شیخ حسن جوری » اختصاص دارد . [ سیر تحوّل اندیشه دکتر شریعتی و فهرستگان آثار ، قاسم میر آخوری ؛ حیدر شجاعی ، انتشارات قلم ، چاپ اوّل ، 1377 ، ص 81 و فهرست توصیفی آثار دکتر شریعتی ، عبدالرّحیم قنوات ، انتشارات جهاد دانشگاهی مشهد ، چاپ اوّل ، 1379 ، ص 94 ]
 
تشيّـع سـرخ و تشيّـع سيـاه  
 
دکتر علی شریعتی ـ سال 1350
 
... در نيمه اوّل قرن هشتم ، كه حكومت مغول پس از قتل عام‌هاي وسيع چنگيز و هولاكو مردم ايران را به يأس و ذلّت و ضعف تسليم كرده بود و « ياساي چنگيز » قانون بود و شمشير دژخيمي مجري قانون ، و خان‌هاي مغولي و صحراگردان و افسران و رؤساي طوايف مغولي ، هر يك منطقه ‌اي را به صورت اَقطاع يا تيول در چنگ خود گرفته بودند و با قساوت هولناكي دهقانان را بَرده‌ وار به بند كشيده بودند و در شهرها نيز علماي مذهب يا در خدمت حكّام مغول در آمده بودند و خَلـق را به نـام « مذهب حقّه سنّت و جماعت » ، به تسليم و رضاي در برابر حكّام مسلمان شده‌ اي مي‌ خواندند كه همچُنان چنگيزي مانده بودند و تنها براي ارضاي احساسات ديني مسلمين ! در اِزاي نابودكردن تمدّن و ايمان و اخلاق و جامعه و هستي مسلمين ، ختنه مي‌ كردند ! 
 
گروهي نيز كه تقوي آنان را از همدستي با حكّام و ستمكاران مانع شده بود ، به انزواي زُهد و خانقاه‌هاي تصوّف خزيده بودند و غيرمستقيم راه صاف ­كن تجاوز و زمينه‌ ساز جنايت بودند و مردم را در زير تازيانه‌ جلّادان و چپاولگران مغولي و فريبكاران روحاني تنها گذاشته بودند ، در اين هنگام است كه واعظي ، سلمان ‌وار ، در جستجوي حقيقت برمي ‌خيزد و از همه مدّعيان زمان سراغ مي ‌گيرد . 
نخست ، نزد « بالوي زاهد » می ‌رود تا راه نجات را در مکتب پارسایی و آزادی او بیابد ، زُهد را سكوت در برابر ظلم مي ‌بيند و چه بي ‌شرمي و بي‌ رحمي و خودخواهي زشتي كه انساني ، در جهنّم پيرامونش ضجّه اسيران و نعره‌ جلّادان و فقر گرسنگان و تازيانه‌ هاي ستم را بر گرده‌ بيچارگان ببيند و بشنود و به جاي آنكه به نجات آنان برخيزد ، خود ، به تنهايي ، در طلب نجات خود باشد و كسب بهشت !
 
از او به نفرت مي ‌گريزد و نزد « ركن ­الدّين عمادالدّوله » به « سمنان » مي‌ رود كه آوازه معرفت و پيشوايي طريقت او در تصوّف همه جا پيچيده بود . تصوّف را نيز چون زُهد ، مذهبِ فرار از واقعيّت‌ها و مسئوليّت‌ها و پشت كردن به سرنوشت خَلق و ناديده گرفتن ستم‌ها و قساوت‌ها مي ‌يابد . او را مي ‌بيند كه دلي نازك و احساسي لطيف و روحي متعال دارد ، امّا چگونه است كه سيل خوني كه مغول بر اين مُلك جاري كرده و زوالي كه اسلام و مردم را تهديد مي كند آرامش روح و صفاي دل او را ‌اندكي مُكَدّر نمي ‌سازد ؟!
 
از او به نفرت مي ‌گريزد و به خدمت « شيخ الاسلام ، امام غياث ­الدّين هبة الله حَمَوي » به « بحرآباد » مي‌ رود تا نزد او اَحكام شرع مُبين و فقه مذاهب حقّه اهل سنّت را فرا گيرد و به چشمه اصلي حقيقت راه يابد .
 
فقه را مي ‌بيند كه هزار مسئله در آداب بيت الخلاء طرح و كشف مي‌ كند امّا سرنوشت شوم ملّتي برايش مسئله‌ اي نيست !
 
« شيخ خليفه » ، بيزار از اين‌ها كه كبّاده مذهب و روحانيّت مي ‌كشند ، و مطمئن به اينكه « اين‌ها همه بافنده جامه تقوي بر ‌اَندام زورند » ، و با جاني لبريز از نفرت به حكومت جبّاران مغول ، و دردمند از سرنوشت شوم توده‌ هاي مسلمان ، به عنوان يك مسلمان مسئول مردم و آگاه از زمان ، و معترض نسبت به وضع ، و بي ‌ايمان به همه اين دكّان‌هاي ايمان ، « اسلام علي » را انتخاب مي‌ كند و مذهب اعتراض و شهادت را .
 
در جامه يك درويش ساده ، تنها و غريب به « سبزوار » مي ‌آيد . در مسجد جامع شهر خانه مي‌ كند و آنجا به وعظ مي ‌پردازد . واعظي كه در برابر آنچه مردم را به جهل و جور تمكين كرده است سرِ شورش دارد و شورشي كه پشتش يك ايمان ، يك مكتب و يك تاريخ سرخ نهفته است : تشيّع !
 
توده‌ هاي محروم‌ اندك‌ اندك آگاه مي‌ شوند ، راه مي‌ يابند ، و در نتيجه يك قدرت تهديدكننده را به وجود مي ‌آورند .
 
ملّاهاي رسمي به كار هميشگي خود آغاز مي ‌كنند ، شايعه‌ سازي و سپس فتوي و در آخر « ذِبح شرعي » .
 
« اين شيخ در مسجد حرف دنيا مي ‌زند » .
 
« اين شيخ در مسجد حدث مي ‌زند و به خانه‌ خدا اهانت مي ‌شود » !
 
« اين شيخ دين مردم را آشفته مي ‌سازد ... » ملّاها كوشيدند تا مردم را به او بدبين كنند و زمينه را براي نابودي­ اش فراهم سازند و دست حاكم مغول را بر جان او باز كنند .
 
به حاكم مغول نوشتند كه او از مذهب حقّه اهل سنّت و جماعت منحرف است و هرچه مي ‌كوشند متنبّه نمي ‌شود و در مسجد تبليغ دنيا مي‌ كند و افكار رافضيان را نشر مي دهد ، او مهدورالدّم است ، بر « سلطان سعيد » است كه اين مصيبت را از دين بردارد .
 
دامنه شايعه ­سازي و تحريك مردم بالا مي‌ گيرد ولي دعوت شيخ كه به آگاهي و ايمان و نجات بود هر روز دل‌هاي محروم و دردمند روستاييان را بيشتر به خود جذب مي ‌كند .
 
تا ناچار ، سَحَرگاهان كه مردم مشتاق وي ، همچون هميشه به سراغ وي مي‌ روند ، او را در مسجد كُشته مي ‌بينند .
 
پس از او ، بي‌درنگ ، شاگرد وي « شيخ حسن جوري » كارش را ادامه مي‌ دهد .
 
وي اعلام بسيج مي ‌كند ، سازمان مي‌ دهد و مبارزه را مخفي مي‌ سازد و خود در شهرها مي ‌گردد و همه­ جا بذر آگاهي و انقلاب را بر مبناي تشيّع مي ‌پاشد .
 
زمينه‌ فكري اكنون آماده است و انقلاب در دل‌ها به بند كشيده شده و در زير پوشش تقيّه انتظار مي‌ كشد .
 
يك جرقّه كافي است .
 
خواهرزاده حاكم ، همچون هميشه ، وارد ده « باشتين » مي ‌شود ، دهي در جنوب غربي سبزوار به فاصله شش فرسنگ .
 
با دسته ‌اي وارد خانه « عبدالرّزاق » مي ‌شود . از روستاييان پاك و غيوري كه هنوز ذلّت حكومت بيگانه و انحطاط تبليغات مذهبي حاكم در آنان اثري تباه كننده ننهاده است ،
 
از آنان طعام مي‌ خواهند .
 
طعام مي ‌آورند .
 
شراب مي ‌طلبند !
 
بر روستايي مسلمان و شيعي مذهب كه موج سخن « شيخ خليفه » به جانشان رسيده ، شراب آوردن ، آن هم براي چُنين پليداني به زور ، سخت گران مي ‌آيد ، امّا ... مي ‌آورند !
 
مهمانان مست مي ‌شوند ! شاهد مي‌ خواهند !
 
انفجار آغاز مي‌ شود ، بسيار سريع و ساده !
 
ميزبان به سوي مردم مي ‌رود ، روستاييان شيعي را صدا مي ‌زند ، فرياد مي ‌كند كه حاكم مغول زنانتان را مي ‌طلبد ، چه پاسخي مي ‌دهيد ؟ مي ‌گويند : « ما سر بر دار مي‌ نهيم و اين ننگ را نمي­ پذيريم ، و شاهد ما براي دشمن ما ، شمشير است » .
 
سرنوشت پيداست . مردم تصميم گرفته ‌اند .
 
آنها را يكجا مي ‌كُشند و چون مي ‌دانند كه ديگر راه بازگشت نيست و مرگ را انتخاب كرده‌ اند ، ترديد ندارند . انتخاب مرگ به آنان قدرتي مي‌ بخشد كه يك ده را در برابر يك رژيم خون آشام به قيام وا مي ‌دارد و پيروز مي ‌كند !
 
روستاييان به شهر مي‌ ريزند ، جنگ با سپاه مغول و فتواهاي ملّاهاي مذهب حاكم و پيروزي دهقـانـان انقلابي .
 
شعار : ( نجات و عدالت ! )
 
نابودي قدرت مغولان حاكم ، نفوذ روحانيون مذهب حاكم و مالكيّت‌هاي بزرگ طبقه حاكم .
 
قربانيان جهل ملّاها و اسيران جور مغول‌ها به شورشيان مي‌ پيوندند ، « سبزوار » مركز قدرت مي ‌شود و همچون آتشي كه در هيزم خُشك افتد ، انقلاب شيعيان سربداريّه كه شمشير مردان روستايي و قهرمانان توده را داشت و ‌انديشه « شيخ خليفه » و « شيخ حسن جوري » ، علماي آگاه و حقّ‌ پرست و آگاه ­كننده را، سراسر خراسان شمال ايران را فرا مي‌ گيرد و شعله‌ هايش به جنوب نيز مي‌ رود .
 
و نخستين بار ، نهضتي انقلابي ، بر بنياد تشيّع علوي ، عليه سلطه‌ خارجي ، استحمار داخلي و قدرت فئودال‌ها و سرمايه‌ داران بزرگ و براي نجات ملّت اسير و توده ‌هاي محروم و با شعار عدالت و فرهنگ شهادت و به رهبري دهقانان هفتصد سال پيش از اين ، بر پا مي ‌شود و پيروز مي ‌گردد .
 
و اين آخرين موج انقلاب تشيّع علوي بود ، « تشيّع سرخ » كه هفتصد سال تجلّي روح انقلابي ، آزادي ‌خواهي ، عدالت و مردم‌ گرايي و مبارزه آشتي‌ ناپذير با جور ، جهل و فقر بود .
 
يك قرن بعد صفويّه آمد ، و تشيّع ، از « مسجد جامع توده » برخاست و در « مسجدشاه » همسايه ديوار به ديوار « قصر عالي قاپو » شد .
 
و « تشيّع سرخ » ، « تشيّع سياه » گشت .
 
و مذهب « شهادت » ، مذهب « عزا » .
 
[ مجموعه آثار 9 ( تشیّع علوی و تشیّع صفوی ) ، انتشارات چاپخش ، دکتر علی شریعتی ، چاپ دوم ، 1377 ، ص 10 تا 15 ]
 
گردآورنده : مهدی یاقوتیان 
منبع : وبلاگ خطه فرومد
 
یک نکته : دکتر علی شریعتی مزینانی که از بزرگترین مشاهیر منطقه سربداران در غرب خراسان رضوی است ، در برخی ازنوشته هایش نام مستعار علی سربداری را برای خود انتخاب می کرده است.
 
 
نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما