در گفتگو با محمود خسروپرست مطرح شد:

سایه محمود دولت آبادی، احمد محمود و عباس معروفی بر سر یک تاریخ

گفت‌وگوی ایلنا با محمود خسروپرست؛
سایه دولت‌آبادی، احمد محمود و عباس معروفی بر سر یک تاریخ/ فرود در تربت‌جام با خشونتی شاعرانه
 
خسرو پرست می‌گوید: اساسا هنگامی که تاریخ‌نویسان حضور دارند ضرورتی به استناد تاریخی بر یک رمان نیست. یک رمان‌نویس رسالتش نگارش تاریخ نیست بلکه او شالوده و نتیجه‌ی تاثیرات حوادث تاریخ یک ملت را می‌نویسد همان‌گونه که ماریو بارگاس یوسای بزرگ می‌نویسد از رنج‌های مردمانش.
 
محمود خسروپرست (شاعر و نمایشنامه‌نویس) که این روزها برای ادامه تحصیل در رشته‌ مطالعات تئاتری در دانشگاه آلبرتا به کانادا مهاجرت کرده است؛ از تازه‌ترین تجربه‌ نوشتاری خود می‌گوید. تجربه‌ای که به عقیده‌ او ماحصل تمام رنج‌ها و آموزش‌هایی است که طی یک دهه پشت سر گذاشته است. تجربه‌ای که به گفته‌ او عظیم‌ترین کار ادبی‌اش تاکنون به حساب می‌آید.
 
با این نویسنده درباره‌ تازه‌ترین اثرش که هنوز کار نگارش آن به پایان نرسیده است؛ گفتگویی داشتیم که در ادامه می‌خوانید:
 
آقای خسروپرست شاید کمی زود باشد این گفتگو از این حیث که شما هنوز مشغول نوشتن این رمان هستید و به همین جهت به خیلی از زوایای آن نمی‌شود پرداخت اما نطفه‌ی نگارش این رمان در کجا و چه زمانی بسته شد و چرا این ایده‌ داستانی را همانند دیگر آثارتان به صورت یک نمایشنامه ننوشتید؟
 
سرآغاز هر نوشتنی حال در هر قالب قابل تعریفی جدای از جنبش‌های ذهنی نویسنده یا به سخنی عامیانه‌تر جرقه‌های اولیه، ضرورت شخصی نویسنده است؛ ضرورتی که نقش راهنما و هدایت‌گر نویسنده را ایفا می‌کند و این ضرورت که برای من در هیئت رنج معنا می‌یابد می‌تواند ماحصل تجربه‌‌ی زیسته‌‌ی خود نگارنده باشد و یا تجربه‌ی رنجی که یک ملت در یک تاریخ پشت سر گذاشته‌است که برای بنده هر دوسوی این دشنه برنده بوده است. اما اگر بخواهم موجزتر به سوال شما پاسخ بدهم باید بگویم سرآغاز این تجربه و اولین وسوسه‌هایم از یک عکس از آقای سید محمود موسوی دوست نازنین عکاسم و ایده‌های ابتدایی او آغاز شد. بدین‌گونه که او عکسی از منطقه‌ی تربت جام به من نشان داد سه آسیاب بادی که در میان کویر تنها ایستاده‌اند و این جمله‌ی او که "اگر باد نیاید چه می‌شود؟" این گفتگو در سال 1391 اتفاق افتاد و تا امروز که مدت چهار سال می‌گذرد تمام ذهن مرا درگیر خود ساخت و تقریبا دو سال از این چهار سال به نوشتن پلات رمان گذشت و دوسال دیگر به مطالعه در زبان و آئین و فرهنگ مردمان تربت جام.
 
پس رمان به لحاظ مکانی در منطقه تربت جام اتفاق می‌افتد. داستان از حیث زمانی در کدام ظرف قرار می‌گیرد و اینکه اساسا چرا تربت جام؟
 
من به سه علت این منطقه از سرزمینم را انتخاب کرده‌ام. دلیل اول برمی‌گردد به کنجکاوی همیشگی من و این نکته که من هر تجربه‌ی نوشتاری را به مثابه‌ یک پروژه قلمداد می‌کنم و ناآشنا بودن و راز آلود بودن این منطقه خود یکی از اساسی‌ترین انگیزه‌های تحقیقاتی من بود. علت دوم این است که تربت جام سرزمینی است هزار نغمه و هزار افسان با مردمانی که لحظه لحظه‌ی زندگی‌شان با آئین و افسانه گره خورده است. مردمانی رازآلود و عمیق. مردمانی که آب و باد و آتش و خاک این عناصر اربعه را نیک‌تر از دیگران زیست کرده‌اند، مردمانی که عمیق‌ترین موسیقی مقامی این سرزمین را دارند و عمق زندگی آن‌ها اقیانوسی است برای نوشتن و به اشتراک گذاشتن با دیگر آدمیان این سرزمین و علت سوم  برای من شکست مرکزیت‌بخشی به این روزهای رمان نویسی ایران است که اکثریت آثار در شهر تهران اتفاق می‌افتد و متاسفانه دیگر آثاری در رمان‌نویسی ایران نمی‌خوانیم که به تبارشناسی مردمان گوشه‌ای از این سرزمین پهناور پرداخته باشد همانگونه که استاد محمود دولت آبادی کلیدر را خلق کرد همانگونه که استاد احمد محمود از زمین سوخته سخن گفت و استاد عباس معروفی تبار مردمان ترک را بر تارک رمان نویسی حک کرد.
 
در رابطه با ظرف زمانی این رمان هم می‌شود توضیح بدهید؟
 
این رمان حوادث گذشته مردمان تربت جام و مرزنشینان افغانستان را در بازه‌ی زمانی حدودا صد سال اخیر به تصویر می‌کشد و حوادث مهم این صد سال، در تاریخ ایران به شکلی استعاری و تمثیلی در لحظه لحظه‌ی این رمان حضور دارد.
 
آیا می‌توان گفت این رمان یک رمان تاریخی و قابل استناد است؟
 
اساسا هنگامی که تاریخ نویسان حضور دارند ضرورتی به استناد تاریخی بر یک رمان نیست. یک رمان نویس رسالتش نگارش تاریخ نیست بلکه او شالوده و نتیجه‌ی تاثیرات حوادث تاریخ یک ملت را می‌نویسد همان‌گونه که ماریو بارگاس یوسای بزرگ می‌نویسد از رنج‌های مردمانش.
 
مساله‌ی «زبان» چگونه در تجربه‌ی نوشتن یک رمان متبلور شده است؟
 
تجربه‌ی زبانی در نگارش این رمان برای من به دو بخش معنایی و ساختاری تقسیم می‌شود. معنایی از این حیث که من دوسال زمان گذاشتم برای کشف واژگان، اصطلاحات و استعاره‌های منطقه‌ی تربت جام و همچنین زبان مردمان افغانستان چراکه تک تک این واژگان و ترکیب‌های زبانی در رمان استفاده می‌شوند و از حیث ساختاری تلاش من بر نگارش نوعی نثر خشونت‌آمیز شاعرانه است چراکه اینگونه از نثر را پرظرفیت‌تر برای بیان رنج‌هایی که پیشتر اشاره کردم؛ می‌دانم و گمان می‌کنم فقدان رمانی در امروز رمان نویسی ایران به لحاظ زبانی و داشتن نثری ویژه‌تر به شدت خالی و قابل لمس است.
 
فکر می‌کنید کار نگارش آن چه وقت به اتمام برسد؟
 
دقیق نمی‌توانم پاسخ دهم اما تلاش من بر این است که طی یک سال آینده حداقل به اولین نسخه‌ی اتمام یافته‌اش برسم و بتوانم سال جدید را صرف بازنویسی کنم
 
آیا با ناشری درباره‌ی چاپ آن صحبت کرده‌اید؟
 
خیر، زیرا من اکنون در تاریکی مطلق می‌نویسم و به هر کورسوی نوری می‌شتابم تا لحظه‌ای را کشف کنم واین آشفتگی و شیدایی امری قابل فهم برای یک ناشر نیست مگر با اتمام کار که امیدوارم سربلند از این پیکار بیرون بیایم.
 
نامی برای این رمان انتخاب کرده‌اید؟
 
بیداد باد
 
خسروپرست بخشی از این رمان را که کار نگارش آن هنوز به اتمام نرسیده را در اختیار ایلنا گذاشته است که در ادمه می‌خوانید:
 
«یحیی پنجه به کاکلش کشیده بود و چنگ سنگی نشسته زار می‌زد از آن مردان که برای مجلس تعزیت حسین پی گیسوم آمده بودند یکیشان ابریق از خورجین خرش آورد دو قرطکی ریخت میانه بادیه که بوی علف و پالان می‌داد و برد چنگ یحیی که بغض بچه را بکشد به دو جرعه آب نطلبیده که مراد است اما کدام مراد که گیسوم حالا افتاده نیمه‌جان روی داغی پره‌ی بیابان و کف و خون از میان دندان‌های کلید شده‌اش شره می‌کرد می‌لرزید چهار سم و یالش پای چپش چرخیده و چلانیده بود چون یکی چرک رختی که هر صبح یکی از زنان همین تربت می‌چلاند اما نه رخت عافیت است نه رخت جنگ و مرگ گیسوم مانده میان زمین و خدا و می‌لرزد یکی دست می‌برد پی خورجین‌اش تا دشنه بیاورد و رگ گردن را بزند و حیوان را خلاص کند اما یوسف علی خان می‌گوید اول بیابان را بکنند به قاعده‌ی گوری و بعد حیوان زبان بسته را حلال کنند هفت مرد میان دستار و دو غبضه سبیل عرق کرده و تب‌دار ناخن خیش کردند دورادور گیسوم و آنقدر پنجه کشیدند تا خندقی شد و اسب ماند میان آسمان و زمین یحیی زجه می‌زند پای گیسوم هرچه نکرده بود به هنگام دفن احترام مادرش حالا به اشک و نعره برون می‌ریخت چهار ده سال غم بی‌مادری را کجا مادر دید یحیی که برایش گریه کند؟ گفتند یونس حالا که وقت نماز نیست خواب به خواب شده‌ای؟ این چه هنگامه‌ی اذان گفتن است؟ گفت: احترامم دارد می‌زاید قابله می‌گوید خونریزی دارد و خون آمد و یحیی آمد و احترام رفت که بعد زنان جیغ زدند یحیی جیغ زد و یونس بر سر و صورت و بعد شد پچپچه‌ی اهل تربت که احترام را آل برده است و زن پاک را کی آل می‌برد به هنگامه‌ی میلاد فرزند؟ یوسف علی خان دشنه را خود گرفت رفت سراغ پای چپ گیسوم انگار باران بی‌وقت باشد که به دفعتی می‌بارد و گل گندم را ویران می‌کند زانوی زانوی گیسوم را که خم کرد خون شتک زد بر ریش سپید یوسف علی خان انگار که حنای خون بسته باشد دشنه را کشید مدام به نعل گیسوم تا دشنه تیز باشد رگ مادیان را که نمی‌شود به دشنه‌ی زنگار بسته برید تیغ را بر ناخن کشید هنگامه‌ی ذبح بود بسم الله  گفت و رفت کنار سر اسب سری که حالا کاکل و یالش غرقابه‌ی خون بود دو پسر یوسف دستان یحیی را گرفته بودند تا جلوتر نیاید که گرد شد خاک شد نشسته بر چشمانشان و صدام سم ضربه‌ی اسبی که تاجیک افسارش را بدست داشت و می‌تاخت یوسف را از بریدن باز داشت رحیلا چونان ترنا از زین اسب فرود آمد اما دریغا که به هنگامه‌ی نعره هم خاموش بود نعره‌ای تا پنج مرد کنار گیسوم را بتاراند تاجیک پیش دستی خواست بکند گلو باز نکرده رعدی شد رحیلا به شلاق اسب تاجیک و حمله برد...»
 
 
نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما