پای بساط 14 خردادی شاعر انقلاب و

شعر پر دریغ حمید سبزواری برای رحلت امام خمینی (ره)

پای بساط 14 خردادی حمید سبزواری ...

وی باران، ناز می پاشد به نازکی هوا... دلم لک می زند تا گپ و گفت روزنامه ای ام، زیر تردی درخت انجیر خانه اش باشد... همسایه دیوار به دیوار انجیرهای گس، پای بساط پیرمرد می نشینم...

حالا هوا، هوای ۶۸ است... اطلسی ها نم می خورند و " حمید سبزواری " برایم راوی می شود به شب دریغایی ۱۴ خرداد... شبی که شاعری « دریغا » گفت... شبی که آسمان هم نم نم، دریغا شد...

شبی که شمعدانی ها، نعلین ها را نفس نکشیدند و ماهی های باله قرمز حوض شش گوش، بغض سرخابی می شدند به آبی آب...

نوبرانه های پدر شعر انقلاب، پیشکش این شب بی شب بوی خردادی تان...

از روزی که حضرت امام «ره» در بستر بیماری بودند اضطراب و التهاب خاصی بر وجودم مستولی شده بود. شب ارتحال امام «ره» دلشوره عجیبی داشتم طوری که احساس می کردم سعی و تلاش پزشکان بی فایده است و امام از میان ما پر می کشد. لذا تا پاسی از شب بیدار ماندم و رادیو را روشن گذاشتم ببینم چه خبر می شود. چند مرتبه با منزل حضرت امام «ره» تماس گرفتم اما کسی پاسخ نداد. بار آخر، عزیزی گوشی را برداشت. پرسیدم چه خبر؟ چرا ما را از حال امام «ره» بی خبر گذاشته اید؟ گفتند: خبری نیست. الحمدالله خوب هستند. البته همان موقع که این حرف ها میان ما رد و بدل می شد، امام «ره» به خدا پیوسته بودند. ـ گرچه ایشان در تمام طول عمرشان به خدا پیوسته بودند ـ خلاصه هم چنان در نگرانی به سر می بردم که ناگهان فکری ذهنم را به هم ریخت.

خدایا! بعد از حضرت امام چه خواهد شد؟ و رهبری به چه کسی خواهد رسید؟... در همین افکار، شناور بودم که یاد ماجرایی که سال ها قبل یکی از دوستان مشهدی ام برایم تعریف کرده بود افتادم. این ماجرا را مرحوم " قدسی خراسانی " که از شاعران خوب ما بود در زمان ریاست جمهوری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای « مدظله العالی» نقل کرد که من نیز برای شما می گویم:

« مرحوم قدسی و چند نفر دیگر در مدرسه علوم قدیمه با حضرت آیت الله خامنه ای، هم درس بودند و علاوه بر این، گاهی شعرهایی نیز می سرودند. این چند نفر جمعه هر هفته همراه حضرت آقا نزد پیر آزاده دنیا دیده و دانشمندی می رفتند و در زمینه مسائل دینی و اخلاقی از این مرد بزرگ، کسب فیض می کردند و در واقع یک دوره تهذیب نفس و اخلاق را نزد ایشان می گذراندند. در ضمن اگر وقت فراغتی هم دست می داد اشعارشان را نزد استاد می خواندند و ایشان نیز معایب و اشکالات شعرها را به آن ها گوشزد می کردند. در یکی از روزها که حضرت آیت الله خامنه ای « مدظله العالی» که تازه به لباس مقدس روحانیت ملبس شده و عمامه بر سر گذارده بودند نزد آن پیر فرزانه می روند. ایشان با مشاهده آقای خامنه ای در لباس روحانیت، نصایح و صحبت هایی را نسبت به ایشان و جمع جوان حاضر مطرح کردند و در پایان جلسه و خروج شاگردان به آقای خامنه ای می فرمایند: « آ سید علی شما بمانید. کاری با شما دارم.» وقتی همه بیرون می روند  آن پیر وارسته سفارشاتی درباره آینده به معظم له می فرمایند و در آخر می گویند: « مطالبی را که گفتم با دقت به خاطر بسپار زیرا روزی در این مملکت تو باید حرف اول را بزنی» آقای خامنه ای از استاد، خداحافظی می کنند و با حالتی برافروخته نزد دوستان که منتظرشان بودند باز می گردند. مرحوم قدسی که خیلی به حضرت آقا نزدیک بود جلوی جمع از ایشان می پرسند: « با شما چه کار داشتند؟» آقای خامنه ای نیز می فرمایند: « مطلب خصوصی بود. از گفتنش معذور هستم.»

مدتی از آن ماجرا می گذرد تا این که روزی مرحوم قدسی، خصوصی خدمت حضرت آقا می رسد و دوباره آن روز را یادآور می شود و قول می دهد به کسی چیزی نگوید. حضرت آقا ماجرا را تعریف می کنند و از ایشان قول می گیرند که این ماجرا را جایی بازگو نکند. مرحوم قدسی نیز قول می دهد تا زمانی که این ماجرا در مورد حضرت آقا محقق نشود به کسی نگوید.»

وقتی مرحوم قدسی این ماجرا را برای من تعریف کرد آیت الله خامنه ای، رئیس جمهور بودند و من با خود گفتم حرف اول را حضرت امام در کشور می زنند بنابراین این مساله محقق نشده است... آن شب علیرغم یادآوری این ماجرا، نگرانی بعد از امام، لحظه ای مرا رها نمی کرد. زیرا خیلی ها چنگ و دندان تیز کرده بودند تا از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را ببرند و اوضاع کشور را آشفته کنند... با این حال به زحمت خوابم برد. شب سختی بود اما تمام شد. صبح زود بیدار شدم و قبل از وضو برای نماز صبح با منزل امام تماس گرفتم. کسی پاسخ نداد. تنها صدای تلاوت قرآن به گوش می رسید. به شدت نگران بودم. باز همان فکر در ذهنم پدیدار شد. با خودم گفتم یعنی آیت الله خامنه ای رهبر می شوند؟...

ساعت ۷ صبح خبر ارتحال امام به طور رسمی اعلام شد. در رحلت امام « ره» دل ها آن گونه سوخت که حد و اندازه نداشت.

همین طور که اشک از چشمانم سرازیر بود داخل اتاق رفتم، در را بستم و « دریغا » را با دریغای دل سرودم:

ببار از دیده، دامن دامن ای اشک

که غم زد آتشم در خرمن ای اشک

که بر این آتشم آبی فشانم

چو خشکیدی تو در چشم من ای اشک

دریغا ای دریغا ای دریغا

خدایی سایه ای رفت از سَرِ ما

به چه عشق تو را سودا کند دل

که همتای تو را پیدا کند دل

گلی با رنگ و بوی تو نبیند

اگر صد چشم خود را وا کند دل

دریغا ای دریغا ای دریغا

خدایی سایه ای رفت از سر ما

مگو روح خدا رفت از بَرِ ما

که جان دامن کشید از پیکر ما

خروش از خیل مشتاقان برآمد

که حرف عشق رفت از دفتر ما

دریغا ای دریغا ای دریغا

خدایی سایه ای رفت از سر ما

بلافاصله این شعر را تلفنی به رادیو دادم و آن ها هم کم تر از دو ساعت آن را با آهنگ " احمدعلی راغب" و اجرای " محمد گلریز " آماده کردند و تا قبل از ظهر پخش شد. همه چیز گویی آماده بود.

با سرود « خمینی ای امام» شروع کردیم و متاسفانه با « دریغا» به پایان رساندیم. بزرگ ترین حماسه را مردم داغدار ایران در مراسم تشییع و وداع با امام « ره » به نمایش گذاشتند. غمی بزرگ بر سینه ها سنگینی می کرد تا این که انتخاب مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله خامنه ای « مدظله العالی» به رهبری، تسلای دل های داغدار شد و مردم دلگرم شدند که اگر امام از میان ما رفته، سایه ثانیِ امام بر سر ماست...

* میروی و گریه می آید مرا

اندکی بنشین که باران بگذرد*

منبع: قاطی بال پروانه ها

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

شعری برای بزرگداشت مقام جانباز از استاد حمید سبزواری

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما