طیبه مزینانی نویسنده جوان دیار سربداران و حکایت 25 کتابی که با «دل» نوشته است

با سپاس از وبلاگ شاهدان کویر مزینان بابت پیشنهاد این مطلب:

روزنامه خراسان نوشت:

آنان که با آثار مکتوب دفاع مقدس آشنايي دارند و اهل مطالعه اين قبيل آثار هستند به طور قطع تاکنون نام «طيبه مزيناني» را شنيده اند يا روي جلد برخي از اين کتاب ها ديده اند و احتمالا نوشته ها و روايت هاي مملو از احساس او را خوانده اند. برخي خاطرات شهدا با روايت اين نويسنده جوان گويي خواندني تر و شنيدني تر است. از نوشته هايش اين طور بر مي آيد که او فقط «نمي نويسد» بلکه با سوژه هايش روزگار مي گذراند و در ذهن و ضميرش آن قدر با آن هاگپ و گفت مي کند تا آنچه مي نويسد از «دل»اش برآيد. از طيبه مزيناني که از سال 1385 به طور جدي به عرصه نويسندگي دفاع مقدس وارد شده، تاکنون حدود20جلد کتاب در حوزه هاي دفاع مقدس با رويکرد خاطرات و معرفي شخصيت جهادي و اخلاقي شهدا منتشر شده که تعدادي نيز در نوبت چاپ قرار دارد. «بوي نم خاک»، «حکايت باران»، «کنعان »،«پسرم يوسف( پسر آقاي سناتور)»،«حاجت روا» ، «گلويت را مي بوسم» ،«بي قرار(وزير خارجي)» ، «بي طرف» ،«حوراء» و... از جمله آثار قلمي اين نويسنده 33ساله است. با او همکلام مي شويم تا ضمن آشنايي بيشتر ، حرف هايش را بشنويم. اگرچه او از برخي بي مهري ها گلايه مند است اما نوشتن براي شهدا را خواست و لطف پروردگار مي داند که جلوه اي نيز نصيبش شده است. شرح اين همکلامي اينک پيش روي شماست...

* از چه زماني به شکل حرفه اي قلم به دست گرفتيد؟ اولين اثرتان چه سالي و با چه موضوعي منتشر شد؟

نمي دانم! از دوازده سالگي بسيار مي خواندم و مي نوشتم. اعتماد به نفسم پايين بود و شرم مي کردم بگويم به جاي درس خواندن، مي نويسم! ده سال براي خودم رُمان نوشتم. برخلاف من، مادرم اعتماد به نفس بالايي داشت و اهل پيگيري بود. خبردار شد مي نويسم. با اصرار زياد من را فرستاد نزد دکتر محمود اکرامي فر. ايشان يکي از کتاب هايم را خواندند. بعد هم با اشتياق گفتند: خيلي نرم و روان مي نويسي، اما توي اين بازار سياه کتاب، کاري از پيش نمي بري، داستان کوتاه بنويس، بده روزنامه ها چاپ کنند هم مردم و هم اهل فن بدانند يک نويسنده اي، بعد رمان هايت را بفرست بازار. تمام راه تا خانه، گريه کردم و با خودم گفتم: اين آقاي دکتر هم مثل بقيۀ آدم هاي معروف، فقط مي خواهد سنگ بيندازد جلوي پاي آدم! اصلاً رمان  کجا و داستان کوتاه کجا؟! کتاب کجا و روزنامه کجا؟! همان روز رمان هايم را با دلم ريختم توي يک کيسه و گذاشتم توي انباري و قسم خوردم ديگر نه به دلم سر بزنم و نه به قلمم! همان روزها يک دوره، کلاس داستان نويسي در حرم مطهر برگزار شد. به اصرار مادرم شرکت کردم. آن جا بود که فهميدم هم رمان هم ديگر سبک هاي ادبي جاي خودش را دارد. دو ماه نگذشته بود، استاد به خيالش معجزه کرده و يک پديده و نويسنده خوب، خلق کرده ! جريان به گوش مادرم رسيد. همان کيسه را بُرد، گذاشت جلوي استاد و گفت: دخترم، مادرزاد نويسندۀ حرفه اي بوده. اصلاً توي خانوادۀ ما، شاعري و نويسندگي ذاتي و موروثي است.

** خانم مزيناني با توجه به اين مقدمه که اشاره کرديد علاقه مندم بدانم از چه زماني و چگونه به عرصه نويسندگي دفاع مقدس روي آورديد؟

در حقيقت من نخواستم، خدا خواست و من نه پايم، که دلم و قلمم به اين راه کشيده شد. بزرگي بود که به قصد منافع مالي و شايد هم معنوي خودش، من را فرستاد بنياد شهيد تا پرونده اي از آن ها بگيرم. آن جا با خانم ها فاطمه جهانگشته و زهرا فرخي؛ نويسنده هاي خوب مشهدي آشنا شدم، گفتند: براي خودت بنويس نه به اسم ديگران. گفتم: من کجا و شهدايي که همه شان عين ملائکه ها دو تا بال دارند کجا؟! مجابم کردند. براي اولين بار با شرم از مزاحمت و ترس از مهارت نداشتن در مصاحبه، رفتم خدمت خانوادۀ جانباز سيدمحمد مظفري. داستانشان را نوشتم. خانم صداقت که واقعاً برازندۀ نام خانوادگي شان هستند و به گردن بنده حق دارند، مسئول صفحۀ عشقستان روزنامه قدس، خيلي زود آن را چاپ کرد. همان داستان، بعدها تحت عنوان" اولين ديدار" به صورت کتاب چاپ شد. تازه فهميدم مي توانم براي همان شهدايي که تا چند روز قبل فکر مي کردم از مادر معصوم و مقدس زاده شده اند، بنويسم. گفتم چراغي که به خانه رواست به مسجد حرام است. اول رفتم سراغ 58 شهيد زادگاه اجدادي ام؛ مزينان. يک سال طول کشيد تا دو کتاب «بوي نم خاک» و «تا آسمان راهي نيست» را از خاطرات همان شهدا نوشتم. براي چاپ تأييد شد. هفت سال تمام پيگيري کردم و آنقدر به دليل سهل انگاري برخي آقايان در ادارات ماند که حداقل پانزده کتاب که بعدها نوشته بودم، روانۀ بازار شد. آخرش هم آن دو کتاب تلفيق و با کلي حذفيات عکس و ... تحت عنوان «بوي نم خاک» منتشر شد. خلاصه اينکه به قول دکتر اکرامي فر؛ يا علي گفتيم و عشق آغاز شد!

** تعداد کتابهايتان در موضوع دفاع مقدس چند اثر است؟

گمانم حدود 25 عنوان که هم اين ها و هم ديگر آثارم را مديون حمايت هاي برادرانه و نظرات بسيار کارشناسانه استاد گرامي ام سيدعليرضا مهرداد هستم که خودشان بهتر مي دانند همواره قدردان زحماتشان بوده ام.

**خانم مزيناني شما سبک نوشتاري خاصي را دنبال مي کنيد و سعي کرده ايد اغلب با شيوه «نرم نويسي» خاطرات شهدا و بازماندگان شان را روايت کنيد. اکنون پرسشم اين است که اساساً با استفاده از اين روش چه تأثيري توانسته ايد بر جامعه مخاطبان تان داشته باشيد؟

ممنونم از اين سوال ريزبينانه تان، چرا که بيشتر اوقات ديگران تصور مي کنند اين نوع سبک نگارش، نشانۀ ضعف قلم مولف است و نمي دانند در واقع سبکي است که گاهي، بسيار سخت تر از ديگر شيوه هاي نگارش است. خيلي وقت ها مي رفتم مصاحبه، با مادران شهدايي حرف مي زدم که نه سواد خواندن داشتند نه سواد نوشتن، با دل شان حرف مي زدند، خيلي ساده و صميمي و صادقانه. هيچ وقت تلاش نمي کنند کلماتشان را اسير چارچوب هاي خشک ادبي کنند. در ارتباطات زيادم با مردم به اين نتيجه رسيدم، راست است که مي گويند؛ هر آن چه از دل برآيد، بر دل نشيند. آن وقت بود که تصميم گرفتم با دلم بنويسم، خيلي ساده. معتقدم يک اثر که براي عموم نوشته مي شود، وقتي خوب است که براي مخاطب بدون توجه به سن و سواد، قابل فهم باشد. با اين تفکر هر داستاني مي نويسم براي چند نفر مي خوانم که يکي شان کودک است! يکي  شان کم سواد و ديگري هم داراي تحصيلات عالي، اگر براي همه شان قابل فهم و به دور از توهين به فهمشان بود، کار را مي دهم براي کارشناسي.

** با توجه به سابقه چندين ساله تان در اين عرصه ، ارزيابي تان از گرايش مردم به آثار دفاع مقدس چيست ، آيا آثار دفاع مقدس در ميان عموم مردم مورد توجه قرار مي گيرد؟

بارها و بارها اعلام شده، متأسفانه سرانۀ کتابخواني در کشورمان بسيار کم است و گمانم سرانۀ مطالعۀ آثار دفاع مقدس کمتر! را بايد از کارشناسان بپرسيد، اما گمانم يک دليل مهم آن، خوب ننوشتن نويسنده ها بوده است که اغلب اوقات شهدا را، انسان هاي کاملاً مقدس و دست نيافتني به تصوير مي کشند، حال آنکه وقتي در زندگي شان جست و جو مي کنيم، مي بينيم آدم هايي بوده اند مثل ما، کم خطا و پُرخطا، اما به تقدسي رسيدند که لايق همجواري باري تعالي شدند.

** خانم مزيناني علاقه مندم خاطره اي از کارها و ديدارهايي که با خانواده شهدا داشته ايد و همواره در ذهنتان به يادگار مانده را برايم بازگو کنيد.

چند سال قبل خيلي اتفاقي پرونده هاي قطور ۲شهيد که با هم برادر بودند به دستم رسيد. شروع کردم به خواندن و اشک ريختن. خواندنم چندين روز متوالي طول کشيد. به خود که آمدم يک کتاب نوشته بودم. وقتي خواندمش، خوشم آمد. با دلم نوشته بودم. به نظرم آمد که شايد براي چاپ بد نباشد. کارشناس ها نظرم را تأييد کردند. مصر بودم متن را به خانوادۀ شهيدان نشان بدهند و در صورت موافقت آن ها براي چاپ برود اما سهل انگاري شده بود و بدون اينکه بدانم کار براي چاپ رفته بود. تهران بودم. ساعت ده ـ يازده شب يک خانم با من تماس گرفت. خواهر دو شهيد بود. پشت تلفن تا توانست گله کرد. مي گفت: حق نداشتيد به خاطر عوايد خودتان براي برادرانم بنويسيد. حق نداشتيد از نام برادران من براي مطرح کردن خودتان استفاده کنيد! حق داشت اين حرف ها را بزند. برخي اين کار را کرده اند. اما من هم حق داشتم. آن کتاب را به خواست خودم ننوشته بودم. تا صبح نخوابيدم و گريه کردم و تا دلتان بخواهد به خدا و آن دو شهيد نق زدم که اين بود، دستگيري تان؟! ساعت هفت صبح نشده، دوباره گوشي ام زنگ خورد. باز هم خواهرشان بود. لحنش عوض و مهربان شده بود. خيلي زياد. مي گفت: فکر مي کردم شما هم مثل آن هاي ديگر، برادرهايم را بد معرفي کرده ايد تا اسم و رسم خودتان را ثبت کنيد. ديشب کتاب را به من رساندند تا سه صبح خواندم و گريه کردم! تا الآن منتظر ماندم صبح شود، بيدار شويد و به شما زنگ بزنم و بگويم: شرمنده ام خيلي زود قضاوت کردم. راستي شما چطور مادرم را نديده ايد و اين قدر خوب از زبانش حرف زده ايد؟ زن ها زود گريه مي کنند، من زودتر. هم او گريه مي کرد، هم من. گفتم: وقتي خاطرات بي بي و ديگران را مي خواندم، احساس کردم همان تشتي که با شهادت پسرهايش گذاشته بودند روي دل بي بي، روي دل من هم گذاشته اند، اين بود که يک باره ديدم دارم مي نويسم.

** از 25 کتابتان کدام يک را بيشتر از آثار ديگرتان دوست داريد؟

کليشه اي است اگر بگويم آدم نمي تواند بين فرزندانش يکي را بيشتر دوست داشته باشد، اما حقيقت همين است. فقط مي دانم اگرچه براي هرکدام در زمان تاليفشان، بيشترين تلاش را کرده ام، اما اينک که آن ها را مي خوانم با خودم مي گويم کاش بهتر مي نوشتم! نوشتنم را مديون چند نفر هستم که شايد خودشان هم ندانند و اگر خداوند اجري براي نوشته هايم در نظر گرفته باشد در ثوابش محق تر از خودم هستند: اولين نفر، استاد گرامي ام دکترمحمود اکرامي فر است که سال ها قبل من را با پيشنهادش به گريه انداخت! دومين نفر، استادم جناب آقاي حسين نصرا...  زنجاني که تا وقتي مشهد بود، هر هفته زنگ مي زد و مي خواست به جلسات نقد کتاب هاي دفاع مقدس بروم، بدون اين که اهميتي بدهد، يک جمله براي شهدا مي نويسم يا نه!

سومين نفر هم استادم جناب سرهنگ علي رستمي که اهميتي به نوپا بودنم نداد و تأليف رمان شهداي انصارالامام همدان را به من سپرد و بنده را به وادي نويسندگان دفاع مقدس کشاند.

منبع: روزنامه خراسان

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

رمان «جهانبانان» حکایت روزگاری که هنوز پهلوانان نمرده بودند

نظرت را بنویس
comments

بهمن ابادی

سلام انشاالله که حضرت حق بر لطافت قلمتان بیفزاید وصبر زینبی عطایتان کند تابتوانید پیام شهدا رابه همه ی جهانیان برسانید خداوندا همچنان که اسمشان طیبه است همیشه طیب وطاهرشان بدار
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما