خاطرات یک رزمنده سبزواری از واحد تدارکات جبهه های دفاع مقدس / تدارکات یا ندارکات؟!

بهزاد فیروزی یکی از رزمندگان سبزواری دوران 8 سال دفاع مقدس است. وی یکی از فرزندان مرحوم محمدتقی فیروزی  از اولین خبرنگاران سبزوار، کتابفروش قدیمی و از چهره های فرهنگی دیار سربداران است.

شاید به واسطه همین تعلق داشتن به خانواده ای اهل فرهنگ، فیروزی نیز که خود روزگاری در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور فعال یافته است، اینک مدتی است با ذوقی خاص قلم به دست گرفته و خاطرات تلخ و شیرینش از آن دوران سرشار از حماسه را با نکته سنجی خاصی به رشته تحریر در می آورد.

به گزارش مجله اینترنتی اسرارنامه، در نوشته های بهزاد فیروزی معمولا همراه را نوعی روحیه طنازی مشاهده می شود، که همین ویژگی مطالعه خاطرات این رزمنده دوران دفاع مقدس را برای مخاطبان جذاب تر می  کند.

مجله خبری تحلیلی سبزواریان  در روزهای اخیر  یکی دیگر از خاطرات بهزاد فیروزی را منتشر کرده است که اسرارنامه نیز در ادامه به انتشار  این مطلب زیبا می پردازد:

تدارکات یا ندارکات

تقدیم به آقا زهیر
 
تدارکات یا ندارکات! نام واحدی از ارکان لشگر بود. کارش پشتیبانی یگان های لشگر بود، از بند پوتین گرفته تا گلوله کاتیوشا.
 و افرادی که در این واحد خدمت می کردند سخت زحمتکش و فعال بودند و به نوعی ریش همه بچه های لشگر دست ایشان گیر بود. البته این دوستان تدارکاتی آنقدر در اموراتشان جدی بودند که اموال اهدایی امت حزب الله را چون مال پدر بزرگوارشان می دانستند و سخت از آن دل می کندند.
 
بطور مثال: وقتی می رفتی برا ۱۰۰ نفر غذا بگیری، با خوشرویی بسیار خیلی زیاد، پیمانه را به کمال می دادند اما حجم غذا به اندازه ۶۰ نفر بود و در بهترین شرایط ۳۰ نفر سیر می شدند و خیلی چیزهای دیگر در حوصله این مقال نمی گنجد و بماند برا بعد…
 
اینا را هم نوشتم مقدمه ای برای اصل داستان؛ تا اینجا رو داشته باشید…
 

ایلام پایگاه ظفر تابستان ۱۳۶۵
 
سه تا کانتینر به فاصله هر کدام چهار و یا پنج متر از همدیگه در شیب ملایم رشته کوهی در حاشیه ترین قسمت پادگان ظفر؛ صف کشیده بودند.
 
اولی کانتینر تسلیحات، دومی کانتینر تدارکات و یا بلعکس و سومی کانتینر کارگاه
 
و من هر روز طبق معمول تو کانتینر کارگاه مشغول انگولک کردن مین و مواد منفجره بودم؛ یکی از موزیک های متن کار من سر و صدای بچه های واحد بود که با مسئول تدارکات و یا مسئول تسلیحات کل کل میکردند.
 
البته صدای مرحوم شهید عباسعلی پور (مسئول تسلیحات واحد ) آهنگ خوشتری داشت ( وِرچَپه)!!!
 
چند روزی بود سروصدای بچه ها جلو کانتینر تدارکات کمتر شده بود و اکثراً که با توپ و تشر می اومدند؛ با سری افکنده و حالتی شرمنده و خجالت زده و دست از پا دراز تر برمی گشتند.
 
دیگه از او سرو صدا ها که:
 
آقا ما سه نفریم، سه تا زیر پوش می خوایم چرا دو تا میدی؟
 اینو که نمیشه دو نفری پوشید کمپوت نیست که دو نفری بخوریم!
 یا صدای اونور داخل کانتینر:
 می خوای بخواه، نمی خوای بذار دم در، التماس دعا برادر…
 
خبری نبود .
 
حالا چند روزی بود که از این خبرا نبود:
 
اقا چرا سهمیه زیر پوش ما رو نمیدی؟ الان یکماه از موعدش گذشته و…
 جواب از تو کانتینر تدارکات:
 برادرا توجه کنید؛ الان برادرای شما تو خط مقدم دارن میجنگن، محتاج پشتیبانی شما هستند، برید براشون دعا کنید. بواسطه اعزام خیل عظیم رزمندگان به جبهه ها هنوز پشتیبانی رزمندگان کامل نشده و دیروز رفتم پایگاه ششدار مقر تدارکات لشگر درخواست ملزومات کردم؛ نمیدونی اون برادرا چه می کشند و تعریف و تمجید از برادرای مظلوم تدارکات و…
 خلاصه برادران معزز رزمنده پس استماع یک منبر در باره صرفه جویی و اینکه مسرفین برادران شیطان هستند و با فکر اینکه پس خواهران شیطان کیایند؟ کلی را ه رو به سمت مقر تخریب بر می گشتند.
 
علت این همه تغییر و تحول چیزی نبود جز اینکه بدستور فرماندهی محترم تخریب، آقا کاظم نوراللهیان شده بود مسئول تدارکات
 
بچه ها هم سخت به کاظم آقا ارادت داشتند و از طرفی بیانات متقن ایشان هر فلز خرابی رو محکم سر جاش مینشاند. دیگه رفتارشان و نوع تعاملتشان با تدارک بشدت تغییر کرده بود و فکر می‌کنم در زمان صدارت کاظم آقا، تدارکاتِ واحد، کمترین مراجعات را به تدارکاتِ لشکر داشت.
 
ما هم شیطنت مان گل کرده بود؛ هر روز می نشستیم جلو کانتیتر و این تحول برادرای تخریب رو نگریسته و کلی حال می کردیم.
 و از طرفی ما هم که دنبال فرصت می گشتیم تا هر موضوعی رو به قول امروزیها رسانه ای کنیم.
 
یک روز رفتیم خدمت کاظم آقا و عرض کردیم:
 شما که این قدر به فکر تدارکات لشکر هستی بیا یه کاری بکن؛ اصلاً بیا بین دو نماز برا بچه ها صحبت کن و یه قلکی هم بذار دم در نماز خونه و از بچه بخواه برا آمرزش گناهان هر روز مبلغی رو برا کمک به جبهه های حق علیه باطل داخل صندوق بندازن…
 
خلاصه تا مدتها هر وقت می خواستم سر به سر کاظم آقا بزارم این پیشنهاد رو براش تکرار می کردم و ایشون با لبخند ملیحی این شوخی ما رو جواب می داد.
 
گذشت و چند ماه بعد این لبخندهای ملیح در اوج آسمان شلمچه قهقهه مستانه شد و ما هنوز که هنوز است به کوچه ای که خیلی ها اندر خمش مست شده اند نرسیده ایم و نرسیده ایم و نرسیده ایم…
 
وقتی داشتم مطالب رد بدل شده در سنگر تخریب مجازی رو می خوندم یه جایی، یکی گفت عموهای شهیدم…
 
این جمله شد که نقبی زدیم به بیست و چند سال پیش و چند روزی با حال و هوای بچه های اون زمون حال کردیم و حاصل شد اینی که تقدیم کردم
 امید است که مورد قبول واقع گردد.
 
یاعلی مدد، التماس دعا
 بهزاد فیروزی

منبع: مجله سبزواریان

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

خاطرات یک رزمنده از پاکسازی میدان های مین به مناسبت هفته دفاع مقدس

نظرت را بنویس
comments

مجله اینترنتی سبزواریان.کام

با سپاس از شما همراه و همکار گرامی
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما