بخشی از رمان منتشر نشده «برگ روشن» در همدردی با قربانیان اسیدپاشی
ماجرای دردناک اسیدپاشی های زنجیره ای اصفهان که در هفته های اخیر به وقوع پیوست و متأسفانه تا کنون نشانی از عاملان این جنایت پلید پیدا نشده است، نه فقط چشم و صورت تعدادی از دختران و بانوان هموطنمان را سوزاند، بلکه دل بسیاری از ایرانیان را نیز بسیار به درد آورد. و باعث شد اقشار مختلف جامعه از جمله هنرمندان هریک به شیوه ای نسبت به این جنایات شوم، واکنش هایی نشان دهند.
به گزارش مجله اینترنتی اسرارنامه، حسین خسروجردی هنرمند و نویسنده توانای سبزوار در سال های اخیر نیز، یکی از کسانی است که سعی کرده است با یکی از داستان های خود نسبت به این موضوع واکنش نشان دهد.
خسروجردی برای این منظور گریزی به یکی از بخش های جدیدترین رمان منتشر نشده خود زده است و با انتخاب بخشی از رمان «برگ روشن» که به ماجرای سوختن صورت و بدن یکی از شخصیت های داستان با اسید مربوط می شود، سعی کرده است گوشه ای از درد و رنج کشنده ای را که قربانیان اسید و خانواده های آنان تحمل می کنند، به تصویر بکشد.
البته در رمان برگ روشن خسروجردی که به گفته خود این نویسنده، نوشتن آن سه سال به طول انجامیده است، ماجرای سوختگی با اسید یک حادثه غیرعمدی است که علت وقوع آن با آنچه در اصفهان اتفاق افتاده است، بسیار متفاوت است. با این حال آنچه در هر دوی این ماجراها مشترک است، اندوه بی پایان و زجر جسمی و روحی قربانیان و خانواده های آنان است.
اسرارنامه در ادامه ضمن ابراز همدردی با همه قربانیان سوختگی های اسیدی و خانواده های آنان، و نیز ضمن آرزوی چاپ جدیدترین کتاب استاد خسروجردی در آینده نزدیک، برای اولین بار با انتشار بخش هایی از این رمان برگ روشن به رونمایی از آن می پردازد:
بخشی از رمان منتشر نشدۀ ( برگِ روشن ) نوشتۀ حسین خسروجردی
«ماهي، ماهي با تو من يك جدال و يك آزمون سخت دارم. يك نسخه كه میخواهد ماهيت تو را بشناسد. برآوردي كه از درون مرگ و زندگي میجوشد و پيش¬بيني آن كابوس را برملا میکند. بگذار يك بار براي هميشه، تكليف اين نگراني، اين آشوب و غوغاي تهديد تو، روشن بشود.
«اوجان» امروز صبح دچار سانحه شد. يك ماده سوزنده كه براي فلز پوش كردن آينه بكار میبرد. او را از پاي درآورد و سرو صورت و تمام سینهاش را سوزاند. آره درست شنيدي سوزاند ... من میدانم كه نيترات نقره و آب مقطر و آمونياك چه كار میکند! انفجار و جهنم جوشاني كه اسيد به اطراف میپاشد و میگدازد و بعد، تاول و آماس.
من ديدم كه چگونه بخار اسيد، چشمان شهلايش را كور كرده بود. تو همين بيمارستان صد تخت خوابي است. از صبح من اونجام. زخمهایش پانسمان شد و يك سرم قندي بهش تزريق كردند و من آمدهام تا برايش وسايل و ملزومات ببرم. اينجاست، همش تو اين ساك چرمي ست. خوب مي¬خوام امشب تو را هم ببرم. تو بايد اوجان را ببيني. تاول¬هاش رو ببيني. پلك¬هاش كه ورم كرده و كاسة چشمش كه رنگ به رنگ شده و تو نمي دوني كه وقتي عصبهای بينايي از كار بيفتد يعني چه! كوري، كوري همراه با پوست زغال شده و پريدگي كه زخمهای سرخ، متورم و داغ و دردناكي دارد.
من پيش از رفتن به آلمان يك سال درس طبابت خواندهام و از عواقب كار خبر دارم. چه حكايتي، چه حكايتي ...»
ماهي در تنگ، ساكت و بي حركت ايستاده بود و تنها باله¬هاي سپيدش را تكان میداد. آران پرده را كنار زد، در آن سوي پنجره همچنان باران میآمد. آسمان برق میزد و سينه آسمان را میشکافت. و با صداي مهيب رعد، شهر را میلرزاند. مويه¬اي زار از سرنوشت يك زن كه داشت ضجه میزد و میمُرد.
آران درنگ نكرد و جلد حصيري را برداشت و تنگ ماهي را در آن جاي داد و به راه افتاد.
كوچه خلوت بود و باران در جويچه و ناودانها به شدت روان بود. بوي نم و بوي برگ و بار پاييز همه جا میپراکند و دل آران در اَبر و مه و زاريِ شب به سختي میگرفت. آران پنداشت كه با جزغاله شدن اوجان، آخرين روزنه دلش بسته شده است و همه چيز آكنده از رنج و عتاب و سرماي درون شده. ماهي در دستش سنگيني میکرد و تنها وقتي كه آران چشمان اشكبارش را به گوشه آستينش پاك كرد و آهش را در گلويش فرو خورد، ماهي به تكاپو پرداخت و چنان بيتاب شد كه آب در تلاطم بي امان خود به جدار سرد شيشه میخورد و برمي¬گشت و خبر از بیقراری ماهي لعل میداد.
« آرام باش عزيزم، آرام ... تو هم وقتي كه اوجان را ببيني به تنهايي و فرجام تلخش گريه خواهي كرد. راهي نيست، او را خواهي ديد، خواهي ديد ... زندگي او درست مثل نمك اشکهایش تلخ و شور و ناگوار بود، فرجام تلخ، فرجام تلخ. شنیدهام كه استادش مريض بوده و اوجان براي اين كه كار مردم را زمين نگذارد، دست به مخلوط نيترات نقره زده تا شيشه¬هاي آينه را فلز پوش كند. اين هم يك نوع دست ياري، درسته؟ دست ياري ... اينم يك نوع رسم وفا. اي ملك الموت خاموش، داريم میرسیم، ديگه چيزي نمونده، روي سینهاش پر از تاول شده. دست ياري ... هي زود آشنا كه اين همه شيرين آمدي و داري تلخ ميروي، ما آمديم .. مي¬دونم در حال جان كندني و براي همينم هست كه ماهي وبال را آوردهام كه ترا داوري كند و بعدم بنگارد.
بيتابي نكن اي يار، دارم به سوي تو میآیم. تنها يك كوچة ديگر مانده. میبینی كه همه آدما دارن از بارون فرار میکنند و خانه پُختِ كرسي و منقل و بافورند. هیچکس حتي مور سياهم ناله اوجان رو نمي¬شنوه. اين درخت بيدو نيگاه كن، چتر پاييز شده كه رو سرش. بارون برگ نياد ... من كه نمي¬فهمم. من چهام شده ماهي جان، نكنه سرسام گرفتم از خودم خبر ندارم. هرچه بادا باد اين دفعه دلم میخواد كه چشماشو ببوسم. من اگه جاي تو بودم يك پنبه میگرفتم و لبان خوشرنگ او را پاك میکردم كه اونطور پر از خون و رگ و پي نباشه. واي از دست اندوه ... واي از دست فراموشي و غفلت ... با پنبه هاي الكلي سينه و صورت و پيشانيش را پاك كن. فردا به اتفاق هم به البرز خواهيم رفت و بعد، پنجة در پنجه هم میافکنیم و مبارزه میکنیم. يك مبارزه، يك آزمون سخت.
نه! راست راستي انگار امشب تب دارم. واي بر من، واي بر من كه چرا هنوز سرسام نگرفتم! تو بگو ماهي شتّات كه چرا من وقتي كه بدن كباب شده اوجان را ديدم زار نزدم و دلم پاره نشد! جزغاله، پنجة ماه و لباني كه بازار قند را میشکست. جزغاله شده بود، میشنوی ماهي جان اين صداي يك زوزه است. صداي آن گرگ جابر يا نه صداي يك ماهي غدار كه سر نيزه¬ي تيزش از جنس كينه است. يك منش با زنگ چندش آور يك افعي. ببار ... اي آسمان اي سرشك پاك، ببار ... رسيديم لعل، اين هم بيمارستان. نمي دونم چرا دارم میلرزم. راستي چرا براي اوجان گل نیاوردهام؟ هرچند كه او خودش هميشه گُلبويِ وفاست، اما خوب براي روحيه و نوازش نيگاش، خوبه .. اشك برگ ...
توان ديدن او را ندارم. ماهي لعل، تو بجاي من ببين و نيگاش كن و بعد به من بگو. من حاضرم تو همان ابوالهول و ملك الموت من باشي اما او را ببيني و برايم از حال و بارش تعريف كني. در عين حال او بايد هنوزم تب داشته باشد و از اغما بيرون نيامده باشد بدان و آگاه باش كه زير پانسمانهایش همه پوستهای تاول زده و مرده است كه برداشتهاند. تا حالا بايد پوستش پريده رنگ و مرطوب شده باشد. عرق سردي كه روي پيشانيش بود، خود مرگ بود. اگر به پهلو خوابيده بود بدان كه هنوز به هوش نيامده و ديگر كار از كار گذشته و فايده ندارد. بيا توي اين ساكم كمپرس است. اونو بردار، كمي عسل و مقداري آب ليمو هم آوردهام. اینها را بردار و به پرستارها بده تا توي آب نمك او بزنند.
حتماً زخمهایش را نيگاه كني. زخمهای مُتورم و داغ با خطهای قرمز بالاي زخم. آه چه عذابي، چه عذابي... راستي آسپرين هم آوردهام اگر به هوش آمد، به او آسپرين بخوران. نشانه او با من هميشه يك لبخند بود و بعد زلف و مويي كه خوب میآراست و خوبم شانه میزد و بعد نرم و لطيف میگذاشت كه باد آن را به بازي بگيرد.
حالا به بيمارستان رسيده بودند. بوي دود از زير دیگها و حلبیهایی كه براي جوشاندن پارچهها بود بيرون میزد. آب جاري از زير درختان چنار، غلت میخورد و بيرون میرفت. در باغچه هنوز چند گل داودي و آفتابگردان داشتند نفس میکشیدند و سر به سوي نگرندگان داشتند. در داخل ساختمان بوي الكل و بوي كلرفورم¬هاي بيهوشي و بوي آمپولهای تزريقي پيچيده بود. مریضها كم و بيش ديده میشدند. مرضها متفاوت بودند و از قانقرين تا فلج و هيستري گرفته تا تيفوس و تراخم و امراض جلدي و سل و خناق، همه گونه ديده میشد كه اتاقها را پر كرده بودند. كه نالهشان گاهي به زاري از اتاق بيرون میزد و سكوت شب را خراش میداد.
اتاق اوجان خالي شده بود و پرستاري كه داشت اتاق را مرتب میکرد با ديدن آران گفت:
- دم دماي غروب، عمر شود داد به شما و تموم كرد و حالام تو سردخونه است. اگه مي¬خواين مي¬تونين ببينيش.
آران صبر نكرد و بي¬درنگ به سردخانه رفت و بعد از آخرين ديدار زار زد و از بيمارستان بيرون رفت.
شب در ميان چنگالهای باد و باران فشرده میشد. تو گويي كه اين شب ديجور، با رجي از نقطه¬هاي سياه كلاغان نگاشته میشد و تفسير میگشت. يك شب گرفته و
بي¬ستاره و اختر كه زني در غريو زوزه هاي باد داشت مويه میکرد. زني بي نام و نشان كه در قلب پاكش، ضمير آسمان و هزار هزار اَختر پاك در او نشانه و مأوا داشتند و آران به یاد آورد كه آن زن هميشه به شور پنهان و به مجازهاي غزلش، اعتبار حقيقي میبخشید و بعد آن شور پنهان را از دل به نگاه و از نگاه به آفاق جهان سرايت میداد و بعد میدیدی كه نيلوفر و شبنم و نرگس مست در تو آوا گرفتهاند و میخوانند و باغچه در مصاف زمستان ديگر تنها نيست و چشمان خوب عشق بيدار است و مراقب و همراه توست و مثل يك رأفت شورآفرين به تو مینگرد و دلجوي دل گرفته توست.
بيدار باش آران، بيدار ... .
منبع: رمان منتشر نشده «برگ روشن» به قلم حسین خسروجردی
کوچه پس کوچه پیوندها
کلیک کنید:
واکنش سید علی حسینی فر عکاس سبزواری به اسیدپاشی های زنجیره ای اصفهان