سوغاتی سکوت! سفرنامه حج

1- روز اول: به مد ینه که رسیدم چمدان تعلقاتم را داخل هتل گذاشتم و  رفتم حرم. گریه کردم، توبه کردم ، دعا خواندم، به حالت استغاثه افتادم. ساعت ها در ادعیه ی وارد شده و اذکار مستحبی غرق شدم. 

  از کثرت عبادت زانو هایم  بی رمق شد اما دست بردار نبودم. صفحات مفاتیح را ورق زدم که مبادا دعایی از قلم افتاده باشد. در تمام این احوال حتی در خا لص ترین لحظات از پستوی وجودم صدایی می شنیدم: (( این منم)) منم که گریه می کنم.منم که توبه می کنم منم که...... منم منم منم. هرچه بیشتر صدایم  رابه دعا و تضرّع بلند کردم صدای ((این منم)) قوی تر می شد. شب هنگام به هتل برگشتم اما....  خُلق ام تنگ بود. پس کجاست ارامش!؟ ارامش کجاست!؟کجایی ارامش!؟ جای خلوتی پیدا کردم و ساعتی رادر پیشگاه مدس اندیشه زانو زدم                                                             

                                                            

2-  دیگر روز: رفتم مسجدالحرام. سکوت، همراهم بود. دوست داشتم فقط نگاه کنم. به همه جا، همه کس. قدم می زدم و نگاه می کردم هرچه ساکت تر، نگاهم نافذ تر می شد.بالگرد سکوت، سیاحت غرب،شرق ...همه جا.

پیر مرد افغانی را دیدم که عصا از دستش افتاد.خم شدم.عصایش را به دستش دادم.نگاهم کرد.هیچ نگفت. فقط لبخند زد.

از خاطرم گذشت: عجب مرد ساکتی!همراهش شدم.

پیرمرد ساکت ساکت، داخل جمعیت، داخل درو دیوار، داخل زمین و اسمان،داخل همه جا گم شد.به دنبال پیر مرد من هم گم شدم.

آرامش با وقار و با شکوه به ما خوش امد گفت.

بر سردر قصر سکوت نوشته بود: خدا به گفتار هیچ کس گوش نسپارد مگر انکه خود بر زبانش جاری سازد.

نویسنده: محمد ابراهیم اکبری

منبع:کوهمش

برای مطالعه مطالب  بیشتر از همین نویسنده هم اکنون به بخش کوچه پس کوچه پیوندها در انتهای همین صفحه مراجعه کنید.

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

طنز سیاسی بلرز تا بلرزیم

نظرت را بنویس
comments

علیرضا

قشنگ بود کاش بیشتر توضیح میداد
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما