تنها به رسم انسانیت مهربانتر باشید .......

بارها وبارها از کنارت بی تفاوت عبور کرده ایم وتنها توجه آدم های سرد خیابان های شهر ،نقشی است که بر کاغذ سفید ،با یک خودکار سیاه ریخته ای .
نگاه خیره ات به یک نقطه شاید روزهاست که برایم علامت سوالی است (؟)بی پاسخ شده !
به چه می نگری که آشفته بازاری در چهره ات بر پاست !
راستی می توانم بپرسم لبخندت را کجا جا گذاشته ای که شاید لبهایت همچنان به دنبالش می نگرند ؟
آری تو همان نقاشی هستی که گوشه باغ ملی شهر ،نقاشی نه ،هنرت را می فروشی .
ایستادم واز میان آن همه سوال پرسیدم :با چه احساسی این نقشها را می کشی ؟
وتو سرد پاسخ دادی :احساس را در خود کشته ای واینها حاصل جبر زمانه وافکار جوانانی است که به دنبال همین نقش های آشفته ی عاشقانه اند وبه غیر این چیزی نمی خرند .
ومن در برابر پاسخ تو سکوت را بر می گزینم .
پاسخت تنها برایم درد داشت .
"جوانانی که به دنبال همین نقش های عاشقانه اند "ومن از نسل خودم خواهم پرسید که چرا باید از آشفته بازار این دنیا تنها درک مان از نقش های روی کاغذ آشفتگی باشد ؟
از تو پرسیدم چرا هنرت را در کنار خیابان برای مردمی که بیشترشان نمی دانند هنر چیست می فروشی ؟
با بغض گفتی :"مرا اینطور نبین در کنار این هنر،معلم بودم اخراج شدم "من متحیر ماندم وتو انگار هویت وشخصیت از دست رفته ات را همچون عقده در گلو فریاد زدی !
چه سخت سیل کلمات بر زبانت می خروشید.
نمی دانم از چه ترسیدی که علت اخراجت را شکسته بسته وبا ترس از اینکه مبادا چیزی را ضبط کنم فرو می خوردی .
اما اصلا من وانسانیت کاری به علت اخراج ،چه سیاسی وچه اخلاقی وچه به قول خودت زیرآب زدنهای ناجوانمردانه ی عده ای که نام آنها را قورت دادی نداریم .
چرا که در قانون انسانیت شرط است .
حرفهایت به غربت وتنهایی وگله از مردم شهر که همچون آدمک های آهنی از کنارت بی تفاوت عبور می کنند واز همه مهمتر ،غم نان ختم شد .
و تو چه آسان اینبار تنهایی ات را در قالب کلماتی که شاید گنجایش حجم حملشان را نداشتند به زبان آوردی .
تو ببخش که رومزگی چه بر سر ما انسانها آورده که گاهی رسم انسانیت را از یاد می بریم ،خود را قاضی این دنیا می کنیم با جرات حکم صادر می نماییم ،محکومیت یکدیگر را می بریم وحالا حق به جانب از کنار هم عبور می کنیم !
گفتی 3 سال است به عنوان هنرمند پیش کسوت پرونده ات به مشهد و از آنجا به تهران برای تعیین حقوق ماهیانه رفته است واینطور که پیداست رسم وعادت وظیفه شناسی ادارات کشور شامل حال تو هم شده وپرونده ی تایید نشده ات همچنان خاک می خورد وکسی پیگیر این ماجرا نیست .
تو خود ناامید از رسیدن این نان بودی که شاید می توانست هنرت را از گوشه خیابان جمع کند .
گفتی آشفتگی تو مرا نیز آشفته تر خواهد کرد ،میگویم تو نگران آشفتگی ام نباش ،گاهی باید از نقاب هایی که بر چهره میزنیم بیرون بکشیم ودرد را باز احساس کنیم .
اما چند نفر مثل تو زیر پوستین این شهر روزگار می گذرانند ؟
هنر می فروشند تا مسئله ی غم نان را حل کنند !
شما آقایان وصاحب منصبانی که ادعای فرهنگ وهنر پرورنتان را در تمام نطق های سخنرنی ومصاحبه ومراوده های رسمی وغیر رسمی جار می زنید، چند بار از کنار از کنار این انسانها عبور کرده اید ؟آیا از آنها وحال وروزشان جویا شده اید ؟
آیا اصلا تا کنون فکر کرده اید مکانی را برایشان فراهم آورید تا شخصیت ونام هنر وهنر مند حفظ شود ؟
آنقدر چین وچروک های مسائل وکشمکش های شهر ومیز هایی که مدام جابجا می شوند در گیرتان کرده که نمی تونانید گاهی نگاهی به اطراف بیندازید ؟!
آنان همینجا هستند ،کمی پایین تر از مقام ومنصب شما .
محتاج نه ،دقت بیشتری می طلبند .بعضی ها هیچ وقت محتاج نمی شوند تنها شاید از اسب بیافتند اما از اصل هر گز.
واینجاست که باید گفت :"ای که دستت میرسد کاری بکن ..."
مگر نه آنکه آیین ما از ایران باستان تا کنون چیزی به جز خدمت به خلق نبوده ؟پس چطور این اصل را از یاد برده اید ؟!
مگذارید مسافران شهرمان با او آشنا تر وهنرش را بیشتر قدر بدانند .
جای هنر وهنر مند هر چقدر وبه هر شگل گوشه خیابان نیست .
نگویید گوشمان ازین مطالب پر است لطفا کمی از ژست کاری خود بیرون بیایید وبا مردم شهر قدم بزنید وبه اطراف نگاهی بیندازید .
برای دردهایشان کاری کنید .
تنها به رسم انسانیت مهربانتر باشد ........
"دردهای من جامه نیستند تا زتن در آورم
جامه وچکامه نیستند تا به رشته سخن در آورم
دردهای من نهفتنی است
دردهای من نگفتنی است
دردهای من گر چه مثل مردم زمانه نیستند
دردمردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان
درد می کند
لحظه های ساده سرودنم درد می کند " (زرین کوب )

نویسنده: شهناز دیواندری

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

نمایشگاه گروهی هنرهای تجسمی در نمایشگاه امیرشاهی سبزوار شاهی

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما