گزارشی از روستای بهمن آباد در روزگار کم آبی دشت های خراسان

روزنامه شرق، یکی از روزنامه های کثیرالانتشار و پر مخاطب کشور است که در سال های اخیر همواره هواداران خاص خود را داشته است.

به گزارش مجله اینترنتی اسرارنامه، یکی از گزارشگران این روزنامه، به تازگی گزارشی توصیفی از روستایی در منطقه سبزوار بزرگ منتشر کرده است که هرچند مدتی است این روستا در محدوده شهرستان تازه استقلال یافته داورزن قرار گرفته است، اما در متن این گزارش همچنان به عنوان روستایی در حوالی سبزوار از آن یاد شده است.

گزارش مورد ذکر که توسط مجید خاکپور تهیه شده، با دقتی قابل تحسین و روایتگری شیرینی به رشته تحریر درآمده به گونه ای که هرچند متن نوشته از اندوه بهمن آباد، روستایی کویری که در سال های خشکی آسمان محکوم به مهاجرت جوانان و مرگی تدریجی شده، حکایت می کند، اما مخاطب باز هم می خواهد که تا پایان این مطلب دقیق و جزء جزء را که نه فقط یک گزارش ساده بلکه ترکیبی از یک خبر، یک پژوهش اجتماعی و یک توصیف ادبی است، مطالعه نماید.

اسرارنامه در ادامه به انتشار متن کامل این مطلب می پردازد:


روزهای بی‌آب روستاهای خراسان
رویای آبادی

مجید خاکپور:

اصغر از آبادی خودش دور شده است، حدود یک‌فرسخ، یا کمترک. یکه‌وتنها لب جویی کم‌عرض و پرآب از قنات‌هایی دوردست که از رشته‌‌کوه‌های بی‌نام دشت‌های خراسان- حوالی سبزوار- سرچشمه می‌گیرد، چنبک‌زده است. موتورش آن‌ورتر، کنار راه خاکی، روی جک یک‌شانه شده و خورجینی خالی و سبک، روی تَرکش مثل جسمی بی‌جان و لَخت، آویزان افتاده است.
اصغر هیچ کاری نمی‌کند، کاری ندارد که بکند، جز نگاه‌کردن به آبی که بی‌تفاوت به او و همه‌چیز، راه خودش را گرفته و پرشتاب می‌رود، انگار از چیزی می‌گریزد، آب هراسان و رم‌کرده می‌دود.
عاقل مردی است با پوستی که در غبار بیابان و آفتاب، تفت خورده است و مثل چرمی خشک بر استخوان‌هایش کشیده شده است. چشمانش، چشمان تمام مردم کویر است؛ فرورفته در کاسه سر. و نگاه می‌کند، «هی، کیف‌داره، هی» آب را می‌گوید. با دیدن آب خوش است «چی از این بهتر، آب که باشه، آبادی هست، کِشت هست، مال هست، زندگی هست، شادی هست، خلاصه همه خوش و خرمن.»
در همین ولایت؛ بهمن‌آباد، روی خشت افتاده است. در نوجوانی با برادر بزرگش به تهران رفته، ٣٠سالی درآنجا کارگری کرده و دست‌آخر برگشته است به ولایت خودش، روی خاک خودش؛ تاب نیاورده در غربت ماندن را و اینکه در ولایتی دیگر جانش در برود: «هیچ‌جا مثل اینجا نیست، شهری‌ها نصف عمرشون تو ترافیک‌اند، اینجا زمین هست، هوای خوب هست، مال هست، کشاورزی هست.»
وقتی بازگشت، آبادی آباد بود: «هر ولایتی برای خودش قناتی داره، دهِ ما هم داشت، قناتش هم خوب بود، پر آب بود.»
اما او حالا آمده است روستای همسایه، فقط برای دیدن آب؛ این بزرگ‌ترین خوشی و دلگرمی مردمان کویر بر روی زمین است: «روستای ما هم یک‌روزی همین‌قدر آب داشت، اما ١٠سال پیش سیل اومد و راه قنات‌رو کور کرد، قنات بهمن‌آباد خشکید، در روستاهای کویر هم اگر قنات بِخُشکه، دیگه نمی‌شه زندگی کرد. وقتی آب نبود کشاورزی هم نیست، کشاورزی هم که نباشه، یونجه‌ای برای زمستون گاو و گوسفند نمی‌مونه و مال هم نمی‌شه نگه داشت و باید گذاشت و رفت.»
در روستا کار یعنی کشاورزی و دامداری، روزی کشاورز جماعت به آب بسته است، مظهر قنات که کور شد، دهانه روزی اهالی هم تنگ شد، کشاورزی و دامداری از رونق افتاد و ده خشکید. جوانان گذاشتند رفتند و آبادی تا مرز مرگ رسید. اما یک نخ آب، دوباره، پس از ١٠سال، کورسوی امیدی شد برای آنان که مانده‌اند و رفتگانی که مثل اصغر میل زیستن روی خاک ولایت خود را دارند: «١٠سال هر کار کردیم راه آب باز نشد، تا اینکه پارسال، یک‌جوانک کاربلد اومد و زحمت کشید و دهانه قنات باز شد؛ هرچند نه مثل قبل، ولی آب باریکی میاد و حالا میشه مقداری محصول کاشت و برداشت و موند و زندگی کرد.»
او همان‌طور که حرف می‌زند، هرازگاهی، دستی به تن لرزان آب می‌رساند، به امانت مشتی بر‌می‌دارد و دوباره؛ وقتی لطافتش را با کف‌دست و لای انگشتان که آب از آنجا بیرون می‌خزد چشید و خنکایش را با پوستش مکید، آنچه مانده است را به جوی پس می‌دهد. چندلحظه بعد دوباره همین کار را می‌کند؛ نگاهی دیگر و مشتی دیگر، ناخودآگاه، انگار می‌خواهد از بودن آب مطمئن شود، می‌خواهد خیالش جمع شود که بیدار است و این رویا نیست.


کوچانده شدند
روستا خلوت و بی‌سروصداست؛ اگر صدای جیرکشیدن چندپرنده و بع‌بع‌کردن گوسفندی در آغل به گوش نرسد، آدم خیال می‌کند که پا به سرزمین مردگان گذاشته است. جز چندخانه نوساز کپی‌شده از خانه‌های بی‌هویت شهری که وصله‌های ناجوری در میان خانه‌های بهمن‌آباد هستند، خانه‌های روستا انگار در یک‌قرن پیش مانده‌اند؛ با سقف‌‌های گنبدی و دیوارهای گل‌اندود. کوچه‌ها باریک‌اند و خاکی، طوری که نشان می‌دهد برای عبور ماشین طراحی نشده‌اند و گرمای آفتاب کم‌جان پاییز که به کوچه‌ها راه کشیده است، جان می‌دهد برای آفتاب‌نشینی؛ همان کاری که تجربه هرروز ماندگان در روستاست. دونفری یا بیشتر در کنجی یا جلو در خانه‌ای، نشیمن به زمین زده‌اند.  در اولین گذر، چندپیرزن که با چادرهای رنگی به دیوار تکیه زده‌اند، با دیدن ما برمی‌خیزند و با لبخند آشنایی قدیمی می‌آیند جلو، سلام و علیکی. یکی‌شان دقیق می‌شود در چهره ما «بچه کی هستی؟ هرچی نگاه می‌کنم یادم نمیاد، ببخشید ها» ما را با بچه‌های اهالی روستا که کوچ کرده‌اند، اشتباه گرفته است و به‌جانیاوردن را از ضعف حافظه‌اش می‌داند و شرمگین عذرخواهی می‌کند و خداحافظی... .
آفتاب‌نشین‌ها کم‌حرف‌اند، چانه‌هاشان کم می‌جنبد، حرف‌ و مخاطب، هردو کهنه‌اند. هرروز پاییز- اگر بارش نباشد که در کویر به‌ندرت اتفاق می‌افتد- از صبح می‌آیند و با همان هم‌پالکی دیروز و دیروزها می‌نشینند و گاهی یکی حرفی می‌پراند و دیگری جوابش را، بی‌آنکه نگاهش کند می‌دهد یا نمی‌دهد. مانند حسن و دوستش که هم‌ریش‌اند و نشیمن را گذاشته‌اند روی کُنده خشک و قطور درختی که افقی افتاده است رو‌به‌روی مسجد.  هردو روزی کشاورز بوده‌اند و الان هم کمی هستند- به قدر آب و زمین- که بیکار نباشند. بی‌آبی بچه‌هاشان کوچانده است «بمونند به چه کار؟ وقتی نه آبی هست و نه کشاورزی و نه شغل و درآمدی. رفتند به مشهد، تهران، گرگان که کارگری کنند و نونی بگذارند سرسفره زن و بچه‌شان.» کسانی که مانده‌اند- چندپیرمرد و پیرزن و چندتایی هم جوان که پابند پدر یا مادرشان شده‌اند و در زمین‌های نیمه‌خشک و خسیس، لِک‌و‌لِکی می‌کنند، بیلی می‌زنند و محصولی برمی‌دارند- نه پای راهوار و جان کارگری داشته‌اند و نه کیسه پرپول و پهلوی چربی که بتوانند در شهر کار، کسبی راه بیندازند. مثل حسن که فکر می‌کند ٨٠ یا ٨٥سال دارد «همه رفتند، پیرمردهایی مثل ما موندن که کاری از دست‌شون برنمیاد.»
خانه‌ها هست، اما در بیشترشان بسته و خالی از سکنه است و این بی‌کسی، رنگ زندگی را از چهره روستا‌ها پرانده است. آنطور که حسن می‌گوید، روستا کم جمعیت ندارد «اگه می‌خوای جمعیت واقعی روستارو ببینی، باید روز عاشورا یا عید بیای، این‌وقت‌ها همه از شهر برمی‌گردن روستا.» وسط صحبت‌مان زنی می‌آید، ٥٠ساله یا بیشتر، اسمش عصمت است، از ماندگان یا نرفتگان «شویم مرده، بچه‌ها هم که دیدن اینجا نمی‌شه زندگی کرد، گذاشتن رفتن شهر، من تنها و بی‌کس موندم برای خودم.»
حسن می‌آید توی حرفش «زندگانی نداریم که، فقط زنده‌ایم، مجبوریم به خشک‌و‌تر بسازیم.»
پیرزن روی پا چنبک می‌زند و کف‌دست را ستون چانه می‌کند «١٢ماه سال هم که نمی‌شه خونه بچه‌ها موند، خودشون هزارگرفتاری دارن، ما هم که روی همین خاک به دنیا اومدیم و روی همین خاک هم می‌میریم، فقط خداکنه تا وقتی روی پای خودمون وایستادیم، بمیریم.»
حسن ریش‌هایش را تازه زده‌ است، اما شلخته، چندجا روی صورتش کپه‌کپه ریش‌های سفید و زبر مانده است، نمی‌دانم از لرزش دست بوده، یا تنهایی. صحبت به آب می‌رسد: «اونقدری هست که جان به‌در بریم.»
همان یک‌نخ آب هم امیدواری را بیشتر کرده، امیدواری به کشت و کار، به بیشترشدن آب و بازگشت بچه‌هاشان به آبادی.
در حاشیه بهمن‌آباد، کوتی از کاهگل و سنگ، به شکل چنددیوار هست که فریاد می‌زند روزی در اینجا آب و آبادی بوده است، روستای همسایه سال‌هاست که مرده است. از بهمن‌آباد می‌زنیم بیرون.
جوی پرآب، رگ حیات کویر است، بخشکد، جان از تن آبادی‌های پراکنده کویر که خانه‌هایش مثل گله‌های بی‌ساربان، دورهم جمع‌شده‌اند، به‌در می‌رود. آب در جوی قنات شاه‌عباسی- جویی که اصغر دلبسته آن است- می‌دود، اما راه به جایی نمی‌برد، در مسیر، هرتکه‌زمین، هردرخت، هربوته، هرجاندار، مشتی از آن برمی‌دارد؛ به سهم‌خواهی. در کویر زمین و زمان از آب طلبکارند و بیشتر از همه خاک سهم از آب می‌کشد. آب در جوی می‌دود، اما راه گریز از بیابان، پناه‌بردن به آن است. آبی که مانده‌ است در «بی‌آبان»های بی‌نام، سراب می‌شود.


منبع: روزنامه شرق

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

گفتگویی با حاج سعید شیخ الاسلامی رئیس شورای روستای کسکن سبزوار

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما