فیلمنامه سربداران به قلم محمود دولت آبادی(3) و (4)

 
برای مطالعه قسمت دوم  فیلمنامه سربداران هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.
 
صحنهٔ سوّم
 
خارجی. حیاط یک خانه در براباد. صبح. دو سوار مغول مردی را از تنور بیرون می‌کشند و از کنار مادرپیرش کشان کشان به‌سوی در می‌آورند. مادرپیر، چشم‌هایش نابیناست، عصازنان دنبال آن‌ها می‌رود و دست بدون عصایش را در هوا دنبال پسرش به‌جستجو می‌گرداند.
 
پیرزن:‌ تو را به‌دین بگذار یکبار دیگر دستم را به‌شانه‌هایش بکشم. تو را به‌دین، من همین یک جوان را دارم. تو را به‌دین!
 
دو سپاهی مغول جوان را از درگاهی حیاط بیرون می‌برند. مادر میان درگاهی می‌ایستد و دست‌هایش را به‌هر طرف تکان می‌دهد. حرف‌هائی می‌زند که ما نمی‌شنویم. پسربچه‌ای جلو می‌آید و دستش را می‌گیرد.
 
پیرزن:‌ کجا بردنش. کجا؟‌ جوانم را کجا بردند؟ من را به‌رد او ببر. ببرم پسرکم. ببرم. من دق می‌کنم.
 
پسرک پیرزن را به‌رد پسرش و سپاهیان مغول می‌برد.
«بسته»
 
 
صحنهٔ چهارم
 
خارجی. صبح. بیرون آبادی. کنار گاری. از نگاه مردهای درون گاری و سپاهیان سواری می‌بینیم که از کوچه‌ئی بیرون می‌تازد و به‌سوی گاری می‌آید. نزدیک و نزدیکتر می‌شود. گوچا به‌پیشوازش می‌رود. سوار گوسفند را به‌او می‌دهد. گوچا گوسفند را به‌زمین می‌اندازد. سوچی گردنش را می‌گیرد و دنبه‌اش را وزن می‌کند. سوار به‌نزدیک سوچی می‌آید.
 
سوچی: کو بقیه؟
سوار: هنوز دارند با مردکه کلنجار می‌روند. از خانه بیرون نمی‌آید. به‌هیچ زبانی از خانه بیرون نمی‌آید.
سوچی: حرفش چیست؟
سوار:‌ نه. فقط می‌گوید نه.
 
رمضان به‌نزدیک مغول‌ها می‌آید و گوش می‌ایستد. سوچی خشمگین شده است.
 
سوچی: گم شو از اینجا. گم شو.
 
رمضان دور می‌شود. تصویر مردی درون گاری که از درک این رابطه لبخند تلخی می‌زند.
 
سوچی: فقط نه؟
سوار: ‌فقط نه.
 
سوچی پشت به‌دو همقطارش قدم می‌زند. برمی‌گردد و توی صورت سوار نعره می‌زند:
 
سوچی: پس شماها چه می‌کردید؟ چوب بودید؟ یا اینکه پوک شده‌اید؟ کو آن برّش پدران ما؟ ها؟ یک حیوان اهلی به‌شما می‌گوید «نه»؟
سوار:‌ خان،‌ من این شیشک را از خانه‌اش ورداشتم و آوردم.
سوچی:‌ من خودش را می‌خواهم. شیشک! همهٔ شیشک‌ها مال ما است. در این سرزمین کی تو گرسنه مانده‌ای؟ سپاهی ایلخان ابوسعید کی گرسنه مانده است؟
سوار: من... من... خبر آوردم. تا دستور خان چی باشد؟
سوچی: من او را می‌خواهم. دستور من همین بود.
 
سوچی خود بر اسبش سوار می‌شود. در همین هنگام چشمش به‌مردی می‌افتد که بین دو سوار به‌سوی آن‌ها آورده می‌شود. گوچا به‌سوچی نگاه می‌کند.
 
گوچا:‌ شاید خودش باشد؟
 
سوچی رو به‌سوار می‌گرداند.
 
سوچی: این‌ها جزو دستهٔ ‌شما بودند؟
سوار:‌نه، خان.
سوچی:‌ تو بمان. تو بیا.
 
سوچی می‌تازد و سوار هم درپی او می‌تازد. در چند قدمی با مرد و دو سوار تلاقی می‌کنند. سوچی یکدور اسب خود را به‌دور آن‌ها می‌چرخاند، نگاه‌شان می‌کند و براه خود می‌رود. سوچی از سوار راه خانه را می‌پرسد سوار با شلاقش سمت را نشان می‌دهد. سوچی می‌تازد. وارد کوچه می‌شود،‌ خروسی زیردست و پای اسبش پرپر می‌زند.
سوچی می‌تازد. پسربچه‌ای از جلوی اسبش می‌گریزد و به‌پناه دیوار می‌دود. سوچی می‌تازد. پیرمردی لای در را می‌گشاید و نگاهش می‌کند.
سوچی می‌تازد. گوساله گاوی جلوی اسبش می‌رسد، سوچی با لگد به‌گردهٔ گوساله می‌کوبد. گوسالهٔ مردنی روی زمین می‌غلتد.
سوچی می‌تازد، پیرزن کور در صحن کوچه دارد پیش می‌آید. برخورد با پیرزن.
 
«بسته»
 
 

 

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما