داستان کوتاه : «سفر به جیبوتی» به قلم حسین معدنی ثانی

به نام اوکه برهمه چیزگواه است.
 
سفربه جیبوتی
 
پا به سالن درمانگاه که می گذارم بوی پنبه الکل بدجوری توی دماغم می زند وازدیدن جمعیتِ بیست وسه چهارنفره ی منتظرحسابی جا می خورم. آقایی که پشتِ میزِپذیرش نشسته سرباز است واین را می شود ازبندِ پوتین های باز و فِرنجِ رنگ ورورفته ی سربازیش فهمید. سربازسرش را بالا نمی آورد وبا کَج خلقی دفترچه را از دستم می گیرد و وقتی که دست به جیبب می شوم تا پولِ ویزیت را بدهم، با بی میلی نگاهم می کند وپول را ازدستم می گیرد ودرونِ کشوِمیزمی اندازد.
 
 دنبالِ یک صندلی برای نشستن می گردم وترجیح می دهم روبروی ال سی دی باشد. مجری تلوزیونی آقای بیست وهفت هشت ساله ایست که موهایش را حسابی آب وشانه کرده وفُکُلِ جلوِسرش را بفهمی نفهمی کمی روغن مالیده؛ لابد ازهمین کَف هایی که اسمش مُوس است وکارِهمان روغن نارگیل ما جوان های قدیمی را می کند؛ آقای مجری دارد با یک آقای روحانی درباره ی سفرش همراه با یک هیئت سیاسی واقتصادی به جیبوتی حرف می زند که درِ ورودی درمانگاه با صدای خشکی برپاشنه می چرخد ومردی همراه زنش پا به داخل می گذارند؛
 
ازشکمِ برجسته ی زن پیداست که بارداراست وانگاری توراهی بدقلقی کرده ولگدپرانده است؛ زن رنگ وروندارد ودستش را بلند می کند تا مرد آن را بگیرد و مرد بی اعتنا به دستی که درهوا مانده روبه میزِپذیرش می رود ودرحینِ رفتن پارگی بغلِ کفشش بدجوری توی چشم می زند؛ مرد دست به جیب می شود وهمراه چند اسکناسِ مچاله شده پاکتِ سیگاری هم بیرون می آید؛ زن دست به کمردنبال جایی برای نشستن می گردد وخیلی ها چشم برزمین می دوزند وچشم های زن با نگاه من گره می خورد وبعدش همه زُل می زنند به من؛ کمرم تیرمی کشد ویادم می آید من بخاطرهمین کمردرد به این جا آمده ام؛ ازجا برمی خیزم وزن بدونِ آن که تشکری کرده باشد سرِجایم می نشیند وروبه مرد می گوید:" بیا دیگه جعفر!" 
 
جعفرکه پول کم آورده ازسربازمی پرسد:" چقده مونده؟" وسرباز که محوِخاطراتِ آقای روحانی درسفربه جیبوتیست، نیم نگاهی به اومی اندازد وبا همان بی حوصلگی قبلی می گوید:" هفصد." جعفررو به زنش می آید ودرحالی که سرِدماغش را می خاراند، می گوید:" هفصد کم داریم." زن برمی گردد به من نگاه می کند واین بارهمه ی منتظران همراه سرباز بدعنق به من خیره می شوند ومن زودی یادم می آید که سه هزاروپانصد تومان پول دارم وحالا همه زُل زده اند به دستِ من ودستم اگرچه با اکراه روبه جیبم می رود وبه محضِ بیرون آمدن، جعفریک هزاری ازتوی اسکنانس ها می کشد بیرون وبی آن که تشکری کرده باشد، روبه سرباز می رود والباقی پول را هم درجیبش می چپاند وهمان طوری که سیگاری ازپاکت درمی آورد وبا دلِ زبان خیسش می کند تا لابد توتونش نَم بردارد، به طرفِ درمی رود وبه زن می گوید:" برم یه سر به اصغربزنم."
 
زن می خواهد چیزی بگوید که درباشدت باز می شود وپسربچه ای که هفت هشت سال بیشتر ندارد، خودش را به درون می اندازد وسرآسیمه به سوی زن می دود؛ پشتِ سرش عاقله مردی سی وهفت هشت ساله وارد می شود وهمان طوری که به طرفِ بچه می رود، می گوید:" این بچه ی شماست؟" زن بچه را درآغوش می فشارد با غیظ می گوید:" چه خبرته؟ مرتیکه! اصغرم زَهره ترک شد." عاقله مرد که انتظارِشنیدن کلمه ی مرتیکه را نداشته، می گوید:" مرتیکه هفت جَدوآبادته زنیکه! بچه ت همه شمعدونیا روشکسته." زن از جا می پرد واصغر را درآغوشِ من می اندازد وبه طرفِ عاقله مرد می رود ودرمیانِ کلمات بریده بریده وگاه نامفهومش می گوید:" کُ... پِ... توچه گُ... خوردی؟" ومهلت نمی دهد وکشیده را می خواباند.
 
صدای سیلی، برق ازچشمِ عاقله مرد می پراند وصدای همهمه بالا می گیرد. سرباز از جا می پرد تا بلکه زن ومرد را ازهم جدا کند، اما ازآن جا که بَندِ پوتین هایش را نبسته سکندری می خورد ومی افتد رومیزِوسطِ سالن؛ صدای شکستنِ شیشه دکتر را ازاتاقش بیرون می کشد و او که لابد این همه شیشه نرمه یک جا ندیده، می پرسد:" این جا چه خبره؟"
 
مادرِاصغروعاقله مرد دارند حسابی هم را می کوبند وبه ذهنِ خود فشارمی آورند تا تمامِ فحش هایی را که بلدند نثارهم کنند. صورتِ اصغررا روی شانه ام می گذارم تا کتک کاری را نبیند وپیشِ خودم می گویم:" کاش می تونستم گوشاشوببندم!" مردانی که برای میانجی گری پا وسط گذاشته اند، یواش یواش دارند کم می آورند که پیرزنی ازتماشاچی ها غَش می کند وفریاد نوه ی سیزده چهارده ساله اش به هوا برمی خیزد:" دکتردستم به دامنت! بی بی جانم مُرد." دکترروبه پیرزن می دود که پایش به گوشه ی میزمی گیرد و وِلو می شود روی سرباز که تازه نیم خیزشده بود ودوباره پهن می شوند وسطِ سالن؛ میانجی ها روبه دکتر می دوند تا کمک کنند ازجا برخیزد ومن دراین هیروویر،جعفررا می بینم که مثلِ یک روح خودش را به کِشوِمیزِپذیرش رسانده وهمان جوری که بگیروببند را تماشا می کند، تندتند پول ها را میان جیب هایش می چپاند و یواشکی ازدرِدرمانگاه بیرون می خزد. اصغررا نگاه می کنم. سربرشانه ی من به خواب رفته واصلاً نمی شنود که آقای روحانی ازفرهنگِ آپارتمان نشینی درجیبوتی می گوید.   
 
برای مطالعه داستان های بیشتر به قلم حسین معدنی ثانی هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.
 
 
 
نظرت را بنویس
comments

احمد دولت ابادی

برای جناب معدنی. نویسنده فعال دیار سربداران موفقیت روز افزون را خواهانم. احمد دولت آبادی
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما