آیا شریعتی شاعربود؟!
مقدمه:شریعتی معلم بزرگی بود از دیار سربداران سرزمین نام آوران کویر برای تمام اندیشه ورزان ایران سربلند اسلامی و حتی تمام جهانیان تشنه اندیشیدن.
او از بزرگترین روشنفکران مذهبی معاصر بود که تا به امروز هرچند تکه کلام های ادبی و جملات قصارش ورد بسیاری اززبان ها شده است اما عمق و ارزش اندیشه هایش کمتر فهمیده شده!
اینک اما دخترجوانی ازتبار همشهریان پاک نهاد شریعتی برای او می نویسد. دخترجوانی که از این همه کج فهمی و بدفهمی حول اندیشه های این معلم بزرگ به تنگ آمده و حتی می ترسدکه برخی سطحی نگری ها شریعتی واندیشه های ژرف فلسفی و اجتماعیش را آنقدر کوچک شمارد که روزی جوانان ما از یکدیگر بپرسند آیا شریعتی شاعر بود؟!!!
اینک با هم بخوانیم نامه سرگشاده رها دختری از دیار سربداران را برای اندیشمند بزرگ همشهریش دکتر علی شریعتی:
دکتر علی شریعتی مزینانی سلام!
نامه ای نوشته بودی به یکی از برادرانت که زیر بار حمل سنگ های اهرام مصر جان داده بود، تو نیز با او رنج کشیدی، با او جان دادی و با او در همان دخمه مدفون شدی . . . حالا من برای تو نامه می نویسم...
تو که در کویر هبوط کردی و حالا نمی دانم کجایی؟ امیدوارم از این کویر به گلستان مقصودت رسیده باشی.
خوش آمدی و خوش رفتی و خوشا به حالت... اما کجایی که ببینی ما کجاییم؟! از تو حرف می زنیم... از تو می نویسیم... از تو دفاع می کنیم! اما نه می شناسیم ات و نه لااقل می خوانیم ات! این همه کتاب و اندیشه های ناب از خود به یادگار گذاشتی اما تو را تنها به نام می شناسیم و تنها به نام! نامی که نمی دانیم چرا ماندگار شده؟؟
انگار قبل از انقلاب مبارز بوده ای. برای آرمان های همین انقلاب حدود 32 ماه زندان را به جان خریدی و در سن 44سالگی به علت سکته قلبی! در گذشتی و گذشتیم . . . ! و حتی اگر هم سکته ی قلبی را به عنوان علت مرگ بپذیریم، مگر چقدر رنج کشیده بودی که در آن سن قلب تو دیگر توان ادامه به زندگی را نداشت؟ تو گذشتی، ما نیز بگذریم . . .
حالا غرفه ی فروش کتاب هایت هر سال از شلوغ ترین غرفه هاست. آنقدر کتاب از تو منتشر می کنند که گم می شویم . . . و گم می شویم!
راستی کاش بودی و کتاب هایت را می خواندی! شرط می بندم به خود می بالیدی و فخر می کردی به خاطر آن همه سال تلاش بی وقفه در کسب و نشر علم و انسانیت! جملات شاعرانه و عاشقانه ی تو همه جا بر سر زبان هاست . . . و من بیم دارم از اینکه فردا به فرزندانمان بگویند یا حتی بگوییم : شریعتی، شاعر بود!!
و حالا هم تو را نمی توانم به دوستانم معرفی کنم. آنقدر دور شده ای که هضم اندیشه هایت سخت است، می ترسم . . . می ترسم کج فهمی ها اندیشه هایت را کج کند! آنقدر نخوانده، تو را خوانده ایم و آنقدر خوانده، تو را نخوانده ایم که در سر در گمی خویش، عجیب گم شده ایم. ( روزی کسی میگفت: شنیده! تو را در حالی که روحت را برای قدم زدن به حیاط خانه فرستاده بودی دیده اند!!! _چه بگویم ؟! این است قدر بزرگی تو که برای آنها تعریف شده؟؟!)
گاهی جملات قصار و زیبایی می خوانم که پایین آنها نوشته شده : "دکتر علی شریعتی"
چقدر مختصر شده ای . . .
تو که بیان شیوا و بلیغ خود را در وصف فاطمه (س) قاصر دانستی و بسنده کردی به اینکه بگویی: فاطمه، فاطمه است!
تو که گفتی : " علی از محمد(ص) تنها تر است! علی از خدا نیز تنها تر است. خدا برای تنهاییش آدم را آفرید... محمد(ص) سلمان را یافت . . . اما . . . اما علی تا پایان حیاتش تنها ماند. از میان خیل شیعیانش جز چاه های پیرامون مدینه کسی نداشت."
تو و دوستانت در حسینیه ی ارشاد آمده بودید که پیوند دهید و ریشه ی این جدایی را بر کنید و بسوزانید؛ که مثل علف هرز زمین جامعه مان را بی حاصل می کرد. و یکپارچه شدید و توانستید... اما حالا، چه شد . . . نمی دانم!
نمی خواهم بگویم شریعتی را نمی خوانیم و باید بخوانیم، نه ... اصلا مطالعه چیز خوبی ست.
اما من بیزارم از اینکه کتاب هایت را بخوانم! آری... اینکه بخوانم و بگویم من فلان کتاب شریعتی را خوانده ام. (و فقط بر بار خودم بیافزایم.)
بیزارم از اینکه تورا در سطح کلماتی ببینم که تنها در حوصله کاغذ گنجیده است و وقتم را چند ساعتی به روشنفکری بگذرانم .آثار تو را بی نام باید خواند، نه به عنوان کتاب دکتر شریعتی؛ حقیقت چیزی نیست که در بند این فرد یا آن فرد باشد. حقیقت را هر کس به قدر فهم خود ادراک می کند . . . گاه فردی را آنقدر بالا می برند که دست نیافتنی بنماید و خارق العاده و دور . . . و گاه آنقدر پایین که رغبت دست یافتن به او نباشد. تو همین جا کنار ما زیسته ای، از همین کویر، از همین دیار سربداران سر بر آوردی و حاصل سالها اندیشه و تلاش تو ارزشمند است اما قطعاً به قدر فهم من. و درک من از هرکس و هرچیز به قدر فهم من است، پس من ملاک قضاوت نیستم.
حرف من این است که تو را باید به عنوان یکی از مفاخر این سرزمین پاس داشت، که روزی برای آرمان هایش جنگیده ای و غم مردم اش را خورده ای و به هر نحوی ارزش هایش را پاس داشته ای . تو می خواستی انسان را به خودش بشناسانی و بزرگی و شکوه جامعه ی اسلامی را در باور مردم بگنجانی. بزرگ ترین دغدغه ی فکری ات درباره ی جهل بشر بود و رنجی که از این بابت می بردی، زیباترین نوع رنج ها . . . و این ستودنی ست.
دیگر نمی دانم چه بگویم، بگذار آخر نامه را با حرف های خودت تمام کنم که زیبا تر است . و کاش انسان باشیم!
" . . . و آنگاه می بینی، در این کویری که به عدم می ماند، عدم ــ آن چنان که خدا نیز خلقت جهان را در آنجا آغاز کرد ــ «انسانی تنها»، این خداگونه ی تبعیدی، در اعماق دور این کویر بی کرانه ی بی آفتاب، دست اندر کار یک «توطئه ی بزرگ» است! توطئه ای به همدستی خدا و عشق . برای باز آفرینی جهان! « فلک را سقف بشکافتن و طرحی دیگر انداختن»، خلقتی دیگر بر روی ویرانه های این عالم، بر خرابه ی هرچه هست، هرچه بود! بنای جهانی نو در این دنیای فرتوت حشرات بی شمار! جهانی که ساکنان آن سه خویشاوند ازلی اند :
خدا ، انسان و عشق
این است «امانتی» که بر دوش آدم سنگینی می کند و این است آن «پیمانی» که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم و «خلافت» او را در کویر زمین تعهد کردیم.
ما برای همین «هبوط» کردیم و این چنین است که به سوی او باز می گردیم."
نویسنده : رها دختری از تبار سربداران
مقدمه از : ضمیر سبز کویر