سفارش / داستان کوتاه / نویسنده: سید محمد ابراهیم سلطانی
همهی تلاشم را کرده بودم. حتی اگر طاهره هم آنجا بود نمیتوانست بگوید آدم بیدست و پایی هستم! چون واقعاً همه کاری کرده بودم، اما نشده بود. این طور بود که همانجا کنار ریحانه توی سایه نشستم. نگاهی به من انداخت و سرش را گرداند آن طرف. وانمود کرد دارد کفترهای کف صحن را میبیند. اما آنجا را نمیدید.
به اندازهی کافی آن چند روز را با زل زدن به کفترها گذرانده بود. دست انداختم دور بدن کوچکش و آرام پیشانیاش را بوسیدم. موهای لختش از زیر چادر سفیدش آمده بود تا روی صورتش. بیآنکه برگردد و مرا ببیند، سینهام را پس زد.
- منو نگا! ریحانه؟
جوابم را نداد. دستم را بردم زیر چانهی کوچکش و چرخاندم سمت خودم. صورتش خیس بود. نالهی کوتاهی کرد و دوباره سرش را چرخاند آن طرف. نمیدانم اگر میفهمید که باید کمکم برمیگشتیم شهرمان چه میکرد؟
- گریه میکنی عزیز دلم؟
دلش نازک بود. حتی موقعی هم که عصبانی بود، وقتی جوابمان را نمیداد، خودش زودتر از ما، از کارش ناراحت میشد و بغضش میترکید. عادتش همین بود. دخترها موجودات عجیبیاند. مادرش او را بیشتر از من میشناسد. هر چه باشد مادر است. همجنس خودش است. مردها را چه به این کارها. همین که چهارتا قربان صدقه بروند و کسی را از دست خودشان ناراحت نکنند، کلی کار کردهاند.
- اصلاً باید با مامانی میاومدم!
انگار ذهنم را خوانده بود.
- خب چه فرقی میکرد عزیزم؟ دیدی که؟ هر کاری تونستم کردم!
سرش را سریع بالا و پایین کرد. مثلاً میخواست بگوید: نخیر! یا این که مثلاً: هیچی نگو! یا اگر مثل ما آدم بزرگ ها بود، میگفت: دهنترو ببند. اما این طور نبود؛ ریحانه واقعاً ریحانه بود. مادرش تربیتش کرده بود؛ من هیچکاره بودم. اما من واقعاً همه کاری کرده بودم. چه بد! میدانستم وقتی بگوید: باید با مامانی میاومدم، کار دیگر تمام است. یعنی هنوز نتوانستهام جای مادر را برایش پر کنم. جمله، خیلی عادی گفته شد. اما تأثیرش تأثیری عادی نبود. من نتوانسته بودم به بچه حالی کنم تمام سعیام را کردهام. نتوانستم بفهمانم اگر مادرت هم بود نمیتوانست. واقعاً نتوانستم. حتی طاهره هم نمیپذیرفت و احتمالاً تاکیدهای فراوانش را یادآوری میکرد و دست آخر میگفت: خودم باید میاومدم باهاش!
وقتی خداحافظی کرده بودیم، کلی سفارش کرده بود که ریحانه باید دستش به ضریح برسد. میگفت اگر دستش به ضریح برسد همه چیز تمام است. آنقدر گفته بود و آنقدر مادربزرگ و خالهاش تکرار کرده بودند که ریحانه، دیگر فکر کرده بود اگر نتواند ضریح را لمس کند، قاعدتاً نباید روی برگشتن را داشته باشد و اگر هم برمیگردد باید چند روز را توی اتاقش بگذراند، شاید این طور، گناهش را مادر و مادربزرگ و بقیه ببخشند.
مادربزرگ کشانده بودش کنار و با اشک گفته بود: خدا به حرف تو بهتر گوش میده عزیز دلم. یه طوری بگو که خدا دلش بسوزه. این طوری مامانت شفا پیدا میکنه.
مثل روز برایم روشن بود که وقتی میرسیدیم، طاهره میگفت: خودم باید میآمدم باهاش! تو بیدست و پایی!
خودم میدانستم بیدست و پا از نظر او چندان کلمهی زشتی نیست. از نظر او یعنی بیتجربه و ناشی؛ اما خب تکرارش آزاردهنده بود. هر چند به او حق میدادم این حرفها را بزند. چون کم و بیش میدانستم بیدست و پا هستم.
- مامانت چه طور بیاد؟ با اون حالش؟
- مامانم هیچیش نبود! الکی هم شلوغش نکن بابا آقا!
صورتش را کمی چرخانده بود سمت من. معلوم بود اشکهایش تمام شده. صحن کمی شلوغتر شده بود. داشتند فرشهای بیشتری پهن میکردند برای نماز. سرش را چرخاند سمت من:
- تازه میتونست با ویلچر بیاد. ببین چهقدر آدما با ویلچر اومدن!
داشت توی چشمهایم نگاه میکرد. چشمهای درشتش سرخ سرخ شده بود. وقتی گریه میکرد تا چند ساعت همین طورها بود. آدم شرمندهاش میشد. برای همین شرمندگی بود که همیشه حاضر بودم هر کاری برایش بکنم تا اشکش را درنیاورم. حتی از همان یکی دو سالگیاش. دست انداختم دورش و دماغم را چسباندم به دماغ کوچکش. آرام و با لحن بچهگانهای گفتم:
- بذار مامانی خوب بشه! بی ویلچر میاریمش!
جملهام را که میگفتم، سرم را به چپ و راست تکان داده بودم. سر کوچکش تکانهای بزرگی میخورد.
- تا اون موقع من دیگه بزرگ شدم رفتم خونهی شوهر!
صدایش را کلفت کرده بود و با لحن آدم بزرگها جملهاش را گفته بود. سرش را هم مثل من به چپ و راست تکان داده بود. خندهام گرفت. دماغم را محکمتر روی دماغش فشار دادم:
- چشمم روشن! با اجازهی کی؟ اگه به مامان طاهره نگفتم!
صورتش را از روی صورتم برداشت و سرش را گرداند آن طرف. مثل بچههایی که وسط بازی، همه چیز را به هم میزنند و همه چیز را منکر میشوند:
- اصلاً من حرف نمیزنم. قهرم! اصلاً بگو ببینم پس این چادر به چه دردمون خورد؟
روز اول که آمده بودیم حرم، پیرمرد خادمی که زائران را بازرسی بدنی میکرد، همانطور که روی صندلیاش نشسته بود، با لبخند و لحن ملایمیگفته بود: بهبه! خانوم کوچولو! دختری به این خانومی چادرنماز نمیخواد؟
ریحانه سرش را چرخانده بود سمت من. مانده بود تا من جواب پیرمرد را بدهم. شنیدن چنین حرفی از چنین کسی برایش تازگی داشت. گفته بودم که انشاءالله عصر از بازار برایش میخرم. آخر سنی نداشت. این سن و سال برای یک دختر، هیچی نبود. فقط قدش کمی بلندتر از معمول میزد. پیرمرد لبخند دیگری آورد روی لبهایش. بعد دستی روی روسری صورتی ریحانه کشید و گفت: من تسلیمم! فقط موقع زیارت دعا یادتون نره!
وقتی آمدیم داخل، ریحانه خیره شده بود به پشت سرش و پیرمرد را نگاه میکرد. زیر لب گفت: چه بابابزرگ خوشگلی! چقدر سفید بود.
من برگشتم نگاه کردم. یک پیرمرد بود. یک پیرمرد معمولی. همین. ریحانه بعضی وقتها اضافه بر سازمان میبیند یا میشنود. مادرش هم همین را میگوید.
- ریحانه جان! دیگه سفارش نکنم ها! اونجا که رفتی، میری جلوی ضریح خانوم، دستاتو میگیری بالا و دعا میخونی. میدونی چه دعاهایی؟
ریحانه ساکت مانده بود. سرش را آورد بالا و مامان را نگاه میکرد که با چشمهای غمبار روبهرویش روی ویلچر نشسته بود. مادر گفت: میگی خدایا! هر چه داریم از عظمت و جبروت توئه. سلامتی مارو هیچوقت از ما نگیر. یا من اسمه دوا و... .
ریحانه زل زده بود به لبهای مادر و لبهایش را آرام میجنباند. حوصلهاش سر رفت و گفت: خودم میدونم. خودم اینهارو بلدم. نمیخواد به من بگی!
- چادرت که خیلی قشنگه! نمیخوای وقتی رفتیم خونه به مامانت نشون بدی و بگی این سوغات سوریهست؟
لبهایش را غنچه کرد و گفت: خب آخه یه دونه خونه دارم که خوشگلتر هم هست. اون یکی کنارهاش تورتوریه. این چیه آخه مثل روتختیه!
- روتختی چیه دختر؟ از اون گرونهاست!
- نخیر. توی سوریه همه چی گرونه. مامانبزرگ گفت: همه چی الکی گرونه. به همه میندازن!
لبم را گاز گرفتم. سرش را تندی چرخاند طرف دیگر. معنیاش را نمیدانست. فقط شنیده بود. مامانبزرگ کلی سفارش کرده بود که از کجاها بخریم. اما درست وقتی جلوی خانه، سوار تاکسی شدیم همهی آدرسها فراموشم شد. شاید حقم بود چیزهای گران بهمان به اصطلاح «بیندازند». یا حقم بود نام با برکت «بیدست و پا» را پشت سرم تا سوریه یدک بکشم.
- من اصلاً دیگه خسته شدم! میخوام برم!
آنقدر حرفهایش پیشبینی نشده بود که آدم را چند دقیقه توی هوا معلق نگه میداشت. چشمهایش را گرد کرده بود. وقتی با تحکّم حرف میزد ابروهایش موج برمیداشت و خطی از بالای پیشانی تا روی بینیاش درست میشد. این طور مواقع چهرهاش دیدنی بود.
- از چی خسته شدی؟ میخوای برگردیم مسافرخونه؟
چادرش را روی سرش مرتب کرد. زیر گلویش را محکم چسبید و گفت:
- معلوم هست چی میگی؟ یعنی بر ـ گر ـ دیم ـ خو ـ نه!
- آخه چرا؟ مگه سوریهرو دوستش نداری؟
- چرا دارم! اما چه فایده همهش الکی باید بچرخیم و مثل آدمای خنگ داخل اونجا نریم!
دستش را گرفته بود به سمت در ورودی شبستان که مردم داشتند با عجله داخل میرفتند. بعضیها کفشهاشان را دستشان گرفته بودند و بعضیها هم دستشان روی سینهشان بود.
- باشه! پس اگه رفتیم خونه، دیگه نباید جلوی مامان هی بگی نرفتیم تا پیش ضریح! قبول؟
دوباره سرش را چرخاند آن طرف. حدس زده بودم که به همین راحتی از خیرش نمیگذرد. اگر میفهمید که همین امروز و فردا برمیگردیم چه میکرد نمیدانم؟ کارهایم مانده بود. دو سه روز برای زیارت کافی بود.
تازه بعید هم نبود چهار روز دیگر، طاهره شال و کلاه کند و این بار خودش راه بیفتد سمت سوریه. فقط کافی بود بفهمد ریحانه به هیچکدام از سفارشهایش عمل نکرده بود.
آن روز عصر رفتیم برایش چادر خریدم. یک چادر سفید با گلهای صورتی درشت. به قول خودش شبیه روتختی بود. خودمان که روتختی نداشتیم. حتماً خانهی خالهاش دیده بود. چادر را همانجا توی مغازه سرش کرد. غلغله بود. توی آن شلوغی، با صبر و حوصله توی آینه نگاه میکرد و اداهای زنانه در میآورد. سرش را کج میکرد. از گوشهی چشم نگاه میکرد و پوزخند میزد. فروشنده لبخند زد و سر تکان داد. جلوتر که رسیدیم ریحانه چشمش افتاد به چیزهایی که بیرون مغازهای قدیمی آویزان کرده بودند.
- بابایی از این چیزای پَرپَری! ببین چه خوشگله!
گردگیرها را میگفت که آویزان کرده بودند. در رنگهای مختلف. دستش را کشید که پرهایش را لمس کند.
دستش نرسید. نزدیک در ورودی حرم که رسیدیم ریحانه گفت:
- بابایی! به نظر شما الان بابابزرگه چی میگه؟
سرم را تکان دادم کهیعنی نمیدانم. به در که رسیدیم خبری از پیرمرد نبود. نگاهش کردم. پکر شده بود. وقتی رد شدیم با چشمهای پر از سؤالش؛ نگاهم کرد. گفتم: شاید رفته خونه!
برگشته بود و دوباره زل زده بود به صندلی خالیای که آن کنار گذاشته بودند.
ریحانه دستهایش را گذاشته بود روی زانوهایش و انگشتهای پایش را روی گلهای فرش تکان میداد:
نخیر! اصلاً هم قبول نیست! چرا نگم؟ به همه میگم. اون بابابزرگه خیلی مهربون بود که دیگه نیست. اون آقا عینکیه خیلی بداخلاق بودش. انگاری حرم حضرت زینب مال خودش تنهاست.
بعد چیزهایی را زمزمه کرد و بلندتر گفت: به همه میگم چه آقای بداخلاقی داره اینجا.
آقای عینکی همان کسی بود که جلوی در شبستان، جلوی ما را گرفته بود. بداخلاق هم نبود. فقط مثل آن پیرمرد دست نکشیده بود به سر ریحانه. گفته بود: خانوما از اونور!
ریحانه باز هم خیره نگاهم کرده بود. برایش توضیح دادم که مادرش همراهمان نیست و تنها هستیم.
- دخترتون ماشالا دیگه بزرگه. خانوما باید از اون در وارد بشن.
ریحانه مات و مبهوت مانده بود. همانجا بغضش ترکید. برگشتیم و نشستیم جلوی یکی از حجرههای کنار صحن.
خیلی بیمقدمه و بیدلیل، چندبار با بغض گفت: دیدی؟ دیدی بابایی؟
پا شدم و با ناراحتی راه افتادم سمت در دیگری. ریحانه هم دنبالم آمد. از خادمها کسی جلوی در نبود. چشمهای ریحانه برقی زد. صورتش را پاک کرد و دوید داخل. انگار نقشهای در سر داشته باشیم که بالاخره عملی شده بود. کفشهایمان را تحویل کفشداری دادیم. آمدیم برویم داخل که ریحانه لبهی آستینم را کشید و گفت:
- بابایی یه سؤال!
سر تکان دادم. گفت: جلوی ضریح که رفتم چی بگم؟ نمیدونم چرا خنگ شدم یهویی!
مواقعی که باید عجله میکردیم، سؤالهایش شروع میشد. گفتم: مگه مامانی نگفت؟ میگی حضرت زینب به ما کمک کن!
ابروهایش در هم رفت: نه بابا! این نبود. یه چیز سختی بود.
آستینش را گرفتم و آرام کشیدم: فرقی نمیکنه. هر چی دوست داری بگو! بدو فقط!
به ضریح که نزدیکتر میشدیم، جمعیت شلوغتر میشد. وقتی آن چند روز نتوانسته بودم ریحانه را بیاورم، خودم هم دلم نیامده بود بروم داخل. علاوه بر این، نمیتوانستم ریحانه را تنها بگذارم. حالم عجیب شد. چند سالی بود نیامده بودم. ریحانه چشمهایش گرد شده بود. لبهایش تکان میخورد و انگار کمی هم ترسیده بود. از لابهلای جمعیتی که از کنارمان میگذشتند، یا ایستاده بودند و دعا میخواندند، ردش کردم. نزدیکتر که شدیم از گوشهی دیوارهای آینهکاری، خادم قدبلندی، با دست علامت داد. دست کوچک ریحانه، توی دستم شل شد.
آمدیم بیرون. خادم گفته بود ریحانه نمیتواند برود. به سن تکلیف رسیده. آمده بودیم و نشسته بودیم روی فرشهای توی صحن. آفتاب داشت مینشست و خادمها با چرخدستیهای بزرگ، فرشها را میانداختند برای نماز. ریحانه نگاهش را از من میگرفت.
توی مسافرخانه، زنی که پشت پیشخوان نشسته بود، پرسید که چند روز دیگر میمانیم؟ ماندم چه بگویم؟ ریحانه هنوز به سفارشهای مادرش عمل نکرده بود. گفتم فعلاً معلوم نیست. زن تا ریحانه آمد پایین گردن کشید تا او را در قالب چادر سفید گلدارش ببیند. لبخند زده بود و گفته بود: به سلامتی! میری زیارت؟
ریحانه سرخ و سفید شده بود. چادرش را از بیخ گلویش محکم گرفت.
جمعیت بیشتر و بیشتر میشد. میخواستم به ریحانه بگویم آماده شود کمکم برویم نماز جماعت. اما او خیره مانده بود به آدمهایی که تندتند وارد حرم میشدند. معلوم بود هم سالانش را میبیند. آنهایی که دست مادرانشان را محکم گرفته بودند و بین جمعیت راه باز میکردند. میخواستم به او بگویم کمکم از خانوم خداحافظی کنیم تا فردا برگردیم خانه. اما جرأت نکردم. میدانستم آن وقت دیگر نمیتوانم اشکهایش را بند بیاورم. اما باید میدانست. چاره ای نبود. اگر بیمقدمه از مسافرخانه میرفتیم سمت راهآهن، همه چیز کن فیکون میشد. ریحانه باید اخت میگرفت با همه چیز. داشتم جملهام را میچیدم که چطور حرفم را بزنم. ریحانه صورتش را گذاشته بود روی پاهایش. حتم داشتم باز دارد گریه میکند. تکان میخورد. گوشهی چادرش را کنار زدم. صورتش سرخ شده بود. پاهایش خیس شده بود.
صدایش کردم. انگار صدایم را نمیشنید. سرش را بلند کردم و در آغوش گرفتمش. بیحال بود. چهرهی مادرش از نظرم گذشت. از روی ویلچر داشت مرا نگاه میکرد. سرش کج بود و توی چشمهایش غم داشت.
بهش گفتم: من بیتقصیر بودم. بیتقصیر بودم. مادر تکان نمیخورد و همانطور نگاهم میکرد. ریحانه گریهاش بند آمده بود. اما نگاهش خیلی بیحالت بود. زنی آمده بود کنارم و او را روی فرش خوابانده بود.
چادرش را از روی صورتش کنار زده بود و فوت میکرد توی صورتش و گلویش را دست میکشید. رفتار زن مادرانه بود و آدم را به یاد طاهره میانداخت.
- آقا چیزیش هست؟ مشکلی داره؟
مانده بودم چه بگویم. سرم را تکان دادم. به علامت نه! شاید هم به نشانهی نمیدانم.
- آب! یه کم آب بدید دستش.
پا شدم که آب بیاورم. پسربچهای یک بطری آب آورد سمتم. نگاهش کردم. موهای بور داشت با چشمهای آبی. مادرش هم کنارش بود و چادرش را به دندان گرفته بود.
ریحانه را نگاه کردم. همان طور بیحالت روی فرش بود و آسمان را نگاه میکرد.
- این خانوم کوچولوی من چهش شده؟
یک پیرمرد بود با پالتوی بلند طوسی. آمد نزدیکتر و نشست روی زمین. چرخید سمت زن و پرسید: چهش شده دختر من؟
زن گفت: شاید فشارش افتاده.
- اسمشون چیه؟
زن مرا نگاه کرد. گفتم: ریحانه!
- بهبه! چه اسمی.
ریحانه داشت پیرمرد را نگاه میکرد. انگار همهی ناراحتیاش را باد با خودش برده باشد، گل از گلش شکفت.
میخواست بنشیند که زن، اجازه نداد. دست گذاشت روی شانهاش و دوباره او را خواباند. یادم افتاد این همان پیرمرد است که ریحانه به او گفته بود بابابزرگ و گفته بود چقدر سفید است. دوباره نگاهش کردم. زیاد هم سفید نبود. ریحانه بیخود میگفت. هنوز داشت لبخند میزد. در همان حالت که انگار بیهوش شده باشد نگاهش افتاد به گردگیر رنگارنگی که توی دست پیرمرد بود. زل زده بود به آن. پیرمرد همانطور که داشت دعاهایی را بلندبلند میخواند و ریحانه را نگاه میکرد، گردگیر را کشید به صورت ریحانه. بعد آورد پایین تا سینه و ادامه داد و آمد پایین. ریحانه گردن کشید تا دست پیرمرد را که آمده سمت پاها ببیند. گردگیر دوباره آمد روی سر و صورت ریحانه.
پیرمرد دعایش را نیمه گذاشت و گفت: ریحانه خاتون! این تبرک ضریح خانومه؛ دواست. السلام علیک یا زینب کبرا.... ریحانه فقط داشت نگاهش میکرد. رنگ چهرهاش برگشته بود. پیرمرد لبخند زد و گفت:
- نگفتی چی شده بود دختر گلم؟
ریحانه خجالت کشید و دستش را گذاشت روی زانویم. پیرمرد گردگیر را تکان داد و گفت: اینها پرهای بهشتیاند. خانوم سفارش کرده که بیام و بکشمش به دست و صورت ریحانه خانوم. ببین بوی بهشت میده!
خودش پرهای گردگیر را بو کشید و آورد نزدیک صورت ریحانه.
- ببین! دیدی؟ بوی بهشته مگه نه؟
ریحانه فقط خیرهخیره نگاهش میکرد.
پیرمرد آرام گفت:
- معلومه که بوی بهشته. روزی صدبار میکشمش به ضریح خانوم.
بلند شد. التماس دعایی گفت و رفت. آن زن هم، گونهی ریحانه را بوسید و خداحافظی گرفت. ریحانه هنوز لبخند بر لبش داشت. در امتداد ما از دو طرف صف بسته بودند. باید میرفتیم یک جای دیگر. جای که ریحانه بتواند کنارم بایستد برای نماز. دیگر میتوانستم به ریحانه بگویم نماز آخرمان است. دیگر میتوانستم بعد از نماز بگویم:
- از خانوم خداحافظی کن. فردا بر میگردیم خونه!
و ریحانه هم لبخند بزند. سر خم کند و همین طور عقبعقب گنبد را نگاه کند.
منبع: دور نیست بسیار نزدیک / سید نوراله رضوی / 1395 / ناشر: سینا کتاب
برای مطالعه داستان کوتاه بعدی هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.
نظرت را بنویس