خاطرات من از کویر

کویر، حلقه ای است که مرا به دنیای کودکی ام پیوند می دهد.
سرزمین پر سخاوتی که لذت را بی هیچ پیش شرطی در اختیارت می گذارد.
جایی که سکوتش پر از ناگفته هاست.
جایی که معنای زندگی است.
جایی که عمق شب و سکوت دل انگیزش، دل انگیز است.

دلم بهانه ی کویر را کرده. می خواهم برای لحظه ای، از دنیای بزرگسالی و دود و بوق و آلودگی به کویر سفر کنم و از پشت بام خانه ی قدیمی و پر خاطره ام با همان احساس کودکانه ای که داشتم به تماشای دنیا بنشینم.

دنیای کودکی هرکسی می تواند تابلویی از زندگی امروزش باشد. وقتی از بالای بام گنبدی، پهنای کویر را در چشمانم می نشانم هیچ درخت  سبزی جز تاق و گز و پوشش گیاهی از نوع شوری پسند نمی بینم. ولی دیدم در غفلت باغبان، کلاغ ها در مزرعه باغبانی می کنند، دیوارهای بلند گلی برجا مانده، از آن همه باغ، گواه آبادانی این سرزمین در گذشته ی نه چندان دور را می دهد. آرام آرام بر روی سینه ی برهنه ی دشت راه می روم خودم را به باغ بزرگ پدری ام می رسانم. نفسم در سینه ساکت شده. گویی همه ی آن ها که سال ها برای بارور کردن آن همه درخت های بزرگ و میوه دار زحمت کشیده بودند، دوباره جمعشان جمع است و من با آن ها هم کلام شده ام. حال خوشم به ناخوشی می گراید.

به تماشای درخت شاه توت می نشینم و یادی از درخت های آلو و زرد آلو و انگور و... می کنم. از آن همه فقط درخت های انار  رادر چند نقطه از باغ می بینم که گویی ملتمسانه تمنای آب می کنند. باغ ساکت است و تشنه، جای شکفتن و بالیدن گل ها، رقص گیاهان هرز را می بینی و دلت ترک بر می دارد.
زادگاهم بهمن آباد، آخرین حلقه،از روستاهای منتهی به کویر است جایی که بعد از سر زمین حاصلخیزش تا چشم کار می کند شوره زار است و کویر . در گذشته بهمن آباد دارای، علما و دانشمندان بزرگی بوده که نامشان در تاریخ (کتاب کویر دکتر علی شریعتی صفحه ۶) می درخشد،علاوه بر این به یاد دارم کشاورزی و باغ و بستان ها و میوه های رنگارنگش  زبانزد آن دیار بود افسوس که از آن همه باغ و بستان، تنها چند درخت خشک و نیمه خشک بر جای مانده تا شاهدی بر مدعایمان باشند.

گرچه زمین ها، پوستشان از بی آبی ترک برداشته. ولی درعوض قناتی دارد به قدمت تاریخ که زخم تشنه کامی مردم دوست داشتنی اش را مرهم می نهد.  و جوانان تحصیلکرده ای که هر کدامشان چون ستاره ای بر آسمان کویر و ایران می درخشند و مردمانی به صبوری کویر،که از بام تا شام و به نوبت به هدایت آب جوشیده از کاریز، دل خوش دارند تا محصول دسترنجشان(گندم، جو، پنبه، زیره، فلفل و... )را خرمن کنند و از عطر نان گندم، سفره ی صداقتشان را پرکنند. مردم این دیار قناعت را رمز سلامتی خود می دانند.

 اما گویی آن ها نیز نباید بی غصه سر بر بالین بگذارند، دیری است سیلی ویران گر مهمان ناخوانده ی قناتشان شد و قلب قنات را نشانه رفت. اینک مردمش چشم به راه مدد دولت مردانند تا مدد کنند، رسوب از قلب قنات بزدایند و شاه راه قلبشان را که به قلب قنات پیوند دارد باز کنند. از آن حادثه ی تلخ 7 سال می گذرد. مردم روستا با صبوری که ذات کویر است هر روز به امید بهتر شدن، راه صحرا و دشت را پی می گیرند و دست و نگاهشان به آسمان است تا از سخاوت بارش بهره مندشان کند. آسمان خلوت ترین فرصت هستی است؛ آسمان دامن سخاوت مندی است که به انسان ستاره و باران می بخشد. باید لیاقت درک آسمان را داشته باشی تا زمین تحویلت بگیرد و این اتفاق جز در کویر، ناممکن است. کویر آن قدر وسیع است که حضور همه ی ما را تحمل کند. صبور است و مهمان صبورمی خواهد. چه جای تعجب است که مهمان ویژه ی کویر، شتر است. شترها آزادانه در کویر قدم می زنند. آن ها یله درصحرا، آزادی بی انتهایی را تجربه می کنند. زمین تفتیده ی کویر را باران عشق و نگاه مهربان مردم آن سرزمین سیراب نگه داشته است.

نمی دانم محبت مردم روستایمان چه رنگی است؛ ولی می دانم از دیرباز محبت را کلید فتح قلب ها می دانستند و لبخندشان ترجمان همدلی بوده است. چه دنیایی است دنیای کویر و دنیای کودکی ام، دیوارها همیشه متهم به ایجاد فاصله هستند. می خواهم دیوار بین کودکی و بزرگسالی ام را تخریب کنم تا آفتاب مهر و صفای آن دوره بر من بتابد.

 این روزها دلم برای کودکی هایم تنگ است. برای پدر و مادرم، برای دنیای کوچکم که وسعتش به وسعت بی انتهایی بود. نمی دانم در کجای این دشت ایستاده ام. بگذار همه ی دنیای من همان پهنای کویر پیرامونم باشد. بگذار درک کنم که هرچه بود گذشت و نمی شود عقربه های زمان را برگرداند. می دانم دشوار است.

می دانم قطار زمان مرا با خود برد و فرصت نداد کودکی ام را با خودم ببرم؛ ولی هنوز گرمی دست نوازشگر پدر و آغوش گرم مادر و روزهایی را که استادم و پدرم مرا بر روی زانوانش می نشاند، به خوبی احساس می کنم، آن روز الفبای زندگی در جمله هایم رقم خورد و مرا شوق می دادند به نوشتن و دفتر هایم پر می شد از بابا آب داد. لبخند و نگاه زیر چشمی پدر و مادرم و نمره ی 20 در زیر نقاشی های بی سر و ته و نوشته هایی که پر بود از غلط و به رویم نمی آوردند و خوش باوری من که به سراغ صفحه ی دیگر دفترم که کاغذ کاهی اش می نامیدیم می رفتم تا از سخاوت پدر سودی عایدم شود، همه را به یاد دارم. چه روز هایی بود روز های بی خبری، روز های بی خیالی، روز های پر از شور و نشاط بازی و شیطنت، روز هایی پر از صداقت و یک رنگی و بی رنگی و چه شب های ساکت و پر ستاره ای بود. سلام به همه ی آن روز های برگشت ناپذیر و سلام به تک تک ستاره ها و  هم نشینی و شب نشینی های کویر بهمن آباد.

منبع : وبسایت قاسم ملا http://www.ghasemmolla.blogfa.com/

نظرت را بنویس
comments

حسین محمد پور

خیلی عالی

صادق

سلام دوستان خوبم نیشابوری ام ولی دست بر قضا سبزواری شدیم و از بدو راه اندازی وبسایتتوت سرمی زنم الته حدس می زدم از نوشته های خوب قاسم ملا همشهری عزیزمون استفاده کنید من از طریق ایشون و نظر جالبی که گذاشته بودید پی گیری کردم کویر شماره های قبل تا شماره 5 را خوندم من هم دوست دارم شما تو کارتان موفق باشید شاید در آینده همکاری خوبیب باهم داشته باشیم و براتون مقاله بدم با مدرک کارشناسی ارشد و کمی آشنایی با ادبیات خودمون البته نه مثل قاسم ملا ولی می تونم یه چیزهایی بنویسم با آرزوی موفقیت برای همه شما
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما