موجی از امید در دلم پدیدار شد.
برایت چه فرقی می
کند بهار باشد یا خزان ؟ وقتی بهانه ای برای بهاری شدن نداشته باشی، وقتی
شادی را ازدلت بیرون می کنی وقتی شادی دیگران را نیز بر نمی تابی،وقتی که
اگرنیستی نیستی و قتی هم که هستی نیستی،وقتی این همه سرسبزی و لطافت،در
سبز شدن و لطافتت بی ثمر است،وقتی بهار لحظه به لحظه نزدیک تر می شود و تو
از خودت دورتر،وقتی این همه تغییر در طبیعت تغییرت نمی دهد،وقتی برگ ها و
شکوفه ها و آواز بلبلان و پرواز پرستوها در نوع تفکرت،نگاهت و بودنت بی
تأثیر است برایت چه فرقی می کند.
مگر نه اینکه انسان ریشه اش در گذشته اش می باشد و شاخه هایش در آینده،افسوس که تو از ریشه و فطرتت دور شده ای، بهار با همه ی مهربانی اش از راه می رسد و تو با این همه نامهربانی نمی توانی بهاری شوی. به قول جبران خلیل جبران؛گل ها را نگریستم قطره های شبنم اشک شده بر چشمشان جاری بود پرسیدم:ای زیبارویان طبیعت،گریه ی شما چـــــــــــــــــرا؟
یکی از آن ها گلبرگ های لطیفش تکان داد و گفت:گریه می کنیم که آدمی اکنون می اید،قیچی برگردن ما می نهد،مارابرشهرمی برد،اگر چه آزاده ایم مارا چون بندگان می فروشد و چون شبان گاه رسد پژمرده شویم به مزبله اندازند.
چگونه گریه نکنیم و حال آنکه دستان بی رحم آدمی به زودی از رستنگاهمان بر می کند و می برد.
همه ی این ها را با آینه گفتم (خودم را می دیدم) در حالی که نا امید از خود شده بودم انگار صدایی آرام و مهربان گفت: کدام شبی است که سرانجام صبح نشده باشد.از چه نگرانی؟ هرکس شعله ی محبتی در درون خود دارد که زوایای قلب او را روشن می کند برخیز و با صیقل دادن روح و جسم خود، از پس این ابرهای تیره و تار، به در آی و به قول شاعر:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینــــی
از آیینه روی بر گرداندم و گفتم:
خدايا نهايت بريدن از غير تو و پيوستن به خودت را روزي ام ساز و چشم هاي قلبمان را با نظاره به خودت روشن ساز تا بدانجا که چشم قلبمان حجاب هاي نوري را پاره کند و به کانون عظمت بپيوندد و ارواح ما به ساحت قدس تو متصل گردد.
موجی از امید در دلم پدیدار شد. امیدوارم مأیوس از درگاه رحمتش نشوی
نویسنده : قاسم بهمن آبادی
منبع : وبلاگ کلام شیرین
کوچه پس کوچه پیوندها:
کلیک کنید :
صدای پای بهار
مگر نه اینکه انسان ریشه اش در گذشته اش می باشد و شاخه هایش در آینده،افسوس که تو از ریشه و فطرتت دور شده ای، بهار با همه ی مهربانی اش از راه می رسد و تو با این همه نامهربانی نمی توانی بهاری شوی. به قول جبران خلیل جبران؛گل ها را نگریستم قطره های شبنم اشک شده بر چشمشان جاری بود پرسیدم:ای زیبارویان طبیعت،گریه ی شما چـــــــــــــــــرا؟
یکی از آن ها گلبرگ های لطیفش تکان داد و گفت:گریه می کنیم که آدمی اکنون می اید،قیچی برگردن ما می نهد،مارابرشهرمی برد،اگر چه آزاده ایم مارا چون بندگان می فروشد و چون شبان گاه رسد پژمرده شویم به مزبله اندازند.
چگونه گریه نکنیم و حال آنکه دستان بی رحم آدمی به زودی از رستنگاهمان بر می کند و می برد.
همه ی این ها را با آینه گفتم (خودم را می دیدم) در حالی که نا امید از خود شده بودم انگار صدایی آرام و مهربان گفت: کدام شبی است که سرانجام صبح نشده باشد.از چه نگرانی؟ هرکس شعله ی محبتی در درون خود دارد که زوایای قلب او را روشن می کند برخیز و با صیقل دادن روح و جسم خود، از پس این ابرهای تیره و تار، به در آی و به قول شاعر:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینــــی
از آیینه روی بر گرداندم و گفتم:
خدايا نهايت بريدن از غير تو و پيوستن به خودت را روزي ام ساز و چشم هاي قلبمان را با نظاره به خودت روشن ساز تا بدانجا که چشم قلبمان حجاب هاي نوري را پاره کند و به کانون عظمت بپيوندد و ارواح ما به ساحت قدس تو متصل گردد.
موجی از امید در دلم پدیدار شد. امیدوارم مأیوس از درگاه رحمتش نشوی
نویسنده : قاسم بهمن آبادی
منبع : وبلاگ کلام شیرین
کوچه پس کوچه پیوندها:
کلیک کنید :
صدای پای بهار
نظرت را بنویس