سفر به شهر خودم (1)

سفر به شهر خودم

امید برومندی

(قسمت اول)

آیا تا به حال برایتان پیش آمده که در شهر خودتان، همانجایی که محل زندگی همیشگی شما بوده و هست به سفر بروید؟

برای من امروز(یکی از روزهای سرد زمستان 97) پیش آمد.

سفر در کتاب های فرهنگ لغت تعاریف خاص خود را دارد. مثلا در فرهنگ معین آمده: سفر، در لغت به معناى بیرون آمدن از شهر خود و به محل دیگر رفتن است، نیز به معناى قطع مسافت و راهى كه از مكانى به مكان دور طى مى‏كند، آمده است.

اما از دیدگاه شخصی من اگر کسب تجربه و دیدن چیزهای تازه برایمان مهم، سفرهمیشه این نیست که بار و بندیلمان را ببندیم و با پرداخت هزینه های زیاد، به نقاط خیلی دور برویم. بلکه سفر هر روزی در هر مکانی حتی در نقاطی از شهر خودمان نیز می تواند اتفاق بیافتد. فقط کافی است که تو بخواهی یک مشاهده گر خوب باشی.

آن وقت همینجا، بیخ گوش خودت توی همین فضایی که همیشه پیش چشمت بوده و هیچ وقت با دقت به آن نگاه نکرده ای چیزهای بسیار جدیدی پیدا می کنی، با آدم های تازه مواجه می شوی که هر کدام می توانند دنیایی از خاطره و تجربه و حرف و حدیث و اما و اگر باشند.

امروز برای کاری گذرم به نقطه ای از شهر افتاد که معمولا زیاد محل عبور و مرورم نیست. یا اگر گاهی پیش بیاید که از آنجا عبور کنم، سوار بر اتومبیل بوده و اینطور نبوده است که پیاده رفت و آمد کرده باشم و فرصت کافی برای مشاهده مردم و اتفاقات و همه چیزهای دیدنیش داشته باشم. اتفاقا محدوده اش هم خیلی پایین شهر نیست. بیشتر مرکز شهر محسوب می شود. منظورم اطراف میدان اسرار است. کمی بالاتر و کمی پایین تر از آن.

اتفاقا سر راه کمی پایین تر از میدان اسرار به مغازه ساده ای رسیدم که بیشترین اجناسش جارو بود. از همین جاروهای دستی که از گیاه جارو درست می شود و شکل های مختلفی دارد که بعضی از انواعش با رشته سیم های پلاستیکی قرمز و سبز و آبی و یا جلدهای نایلونی رنگارنگ روی دسته هایشان تزئین می شوند.

اصولا جارو که برای رفت و روب تولید می شود، کلاً با آشغال ها و کثیفی ها سر و کار دارد، اما ذوق هنری انسان ها باعث شده همین وسیله ساده را هم تزئین کنند.

مقابل در ورودی مغازه که کهنه و مندرس بود، پیرمردی تقریبا 70 یا 80 ساله یا شاید هم بیشتر نشسته بود و یک پارچه کرم رنگ ضخیم رو روی پاهاش انداخته بود که به نظر می رسید برای گرم شدن پاهایش بود.

بدون مقدمه چینی زیاد به پیرمرد سلام کردم و اجازه خواستم که از مغازه اش عکس بگیرم؟ پیرمرد که اول چهره خیلی جدی و درهمی داشت، به سرعت جواب سلامم را داد و لبخندی زد و با صدایی آرام و با لهجه محلی گفت: «بِفِرما هر چه میخی وَردِر.» بعد هم فوراً برق های مغازه را که خاموش بود، روشن کرد تا برای عکس نور کافی وجود داشته باشد. من هم با موبایلم شروع کردم به عکاسی از مغازه. پیرمرد ابتدا با کمی علامت سئوال و کنجکاوی که در چشمانش بود به دوربین نگاه می کرد اما دو سه تا عکس که گرفتم، یک کتابچه دعا که در طاقچه پشت سرش بود را برداشت و مشغول ورق زدن و خواندن شد.انگار کمی خجالت کشیده باشد یا اینکه نمیدانست الان باید ژست بگیرد و به دوربین نگاه کند یا در حالت طبیعی مشغول کار خود باشد.

من برای اینکه یخ رابطه را بشکنم دوباره به نزدیکش رفتم و گفتم خیلی مغازه تان جالب است . همین سادگی و صفایی که اینجا هست من را جذب خودش کرده است. دوباره لبخند زد و تعارفی کرد. بعد از او پرسیدم چند سال است که در این مغازه کار می کند؟ گفت: 50 سال. گفتم این شغل  پدریش بوده؟ گفت نه ما نجار بودیم اول. الان حدود 10 سال است که دیگر نمی توانستم نجاری کنم، جارو آوردم که سرگرم باشم.

یک مقدار دیگر که از او سئوال پرسیدم او هم انگار صمیمی تر شده بود از من پرسید: شما از کجایید؟ - منظورش از کدام شهر یا روستا بود -

گفتم: از همین سبزوار هستم ولی کمتر گذرم به این مسیرها افتاده بود. امروز اتفاقی از اینجا رد می شدم که سادگی و صفایی که در مغازه شما و خود شما بود، جذبم کرد.

در جوابم که گفته بودم از همین سبزوارم، پرسید بچه کیستی؟ فامیلت کیست؟

یک لحظه ماندم که چه بگویم؟ آخر توی دلم تعجب کردم، که این بنده خدا یعنی فکر می کند در این شهر با این همه جمعیت همه را می شناسد؟ ولی با این حال گفتم من برومندی هستم. پدرم فلان شغل را داشته است.

پرسید برومندی؟

گفتم آره.

گفت: بچه ی جمشیدی؟

تعجب کردم!!! اصلا فکر نمی کردم آشنا در بیاید. گفتم نه! بچه محمدم. جمشید عموم بود. هر دو فوت شدن.

چهره اش خیلی باز تر از قبل شد. حسابی می خندید. گفت بابات خدا بیامرز گاهی می آمد اینجا به من سر میزد!

دیگر افتاد روی دور تعریف کردن خاطرات قدیمی. اسم عموها و پسر عموهایم را می دانست.

حالا دیگر من گیج شده بودم. حسابی غافلگیرم کرده بود. انگار برگ برنده دیگر دست او بود. حالا من سئوال داشتم.

نگذاشت سئوال بپرسم خودش گفت: ما فامیلیم و بعد نسبت فامیلی سببی را که داشتیم توضیح داد. بالاخره معمای ذهنیم حل شد. آهان پس فامیل در آمدیم. توی دلم گفتم دنیای کوچک را نگاه کن.

یک مقدار که گفتگوها و آشنایی دادن ها ادامه پیدا کرد و کمی از خودم و شغلم پرسید که گفتم خبرنگارم. گفت: «حتما میخی عکس ما رِ دِ روزنامَه بندزی؟» گفتم آره انشاالله. حالا یا توی روزنامه یا توی سایت، شایدم داخل پیج شخصی خودم در اینستاگرام بگذارم.

درهمین حین پیرمرد همسایه هم از مغازه بغلی آمد و به جمع ما اضافه شد. خیلی گرم گرفته بودیم.

هر دو انسان های با وقار و اصیلی بودند و ته چهره شان خنده رو بود. دو مرتبه در فواصل نامم را پرسید و کمی فکر می کرد، گمانم سعی داشت چیزی از من به یاد بیاورد. اما بعید است چیزی یادش آمده باشد. چون هیچ وقت با یکدیگر برخورد نزدیکی نداشته ایم.

 اگر کار نداشتم شاید بیشتر نزدشان می ماندم اما وقت کافی را نداشتم و با جمع کردن بحث، خداحافظی کرده و مغازه را ترک گفتم.

موقع دست دادن یک موبایل کوچیک مشکی رنگ نوکیا از آن ساده های قدیمی، توی دست های پر چروک و کمی زبر مرد مغازه دار توجهم را به خود جلب کرد. انگار تفاوت نسل ها به پیرمردهای دوران ما هم سرایت کرده. یک دهه قبل تقریبا محال بود چنین پیرمردی را در آن منطقه از شهر ببینی که در دستانش به جای تسبیح موبایل داشته باشد.

این تجربه و سلام و علیک ساده برای من خیلی جالب بود. بیشتر به کوچکی دنیا پی بردم و جالب تر اینکه فهمیدم امیدواری آن پیرمرد به اینکه مرا از روی پرسیدن فامیل و اسم پدرم در این شهر شلوغ بشناسد به واقعیت نزدیک تر بود تا نگاه ناباورانه من به اینکه حتی ذره ای آشنایی هم بینمان باشد.

بعد از انجام کارم و برگشتن از همان مسیر، این بار کمی بالاتر از فلکه اسرار و در جلوی ورودی یک کاروانسرای قدیمی که زیرپای بازارچه سبزوار و در یک گودی قرار دارد، مردی را دیدم که ... ادامه دارد ...

این مطلب در صد و چهل و نهمین شماره از نشریه ستاره شرق به تاریخ 23 بهمن 97 منتشر شده است.

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما