فرهنگ عمومی

 

 

فرهنگ عمومی

 

یک روز پنجشنبه که تعطیل بودم و بی کار تصمیم گرفتم برای خالی نبودن عریضه! برم خرید. خرید که نه...میدونید ما خانم ها ازاونجایی که تعاملات خوبی با بازار و امر خرید برقرار می کنیم؛ مواقعی هم که از مشکلات و درگیری های روز مره به ستوه می آییم به بازار می ریم و قدم می زنیم تا هوای تازه وارد ریه های خسته از هوای گرفته ی خونه بشه! و گاه به مغازه ها دخیل می بندیم تا شاید گرهی از گره های کور زندگیمون باز بشه...خلاصه اینکه من هم به همین دلایل از خونه زدم بیرون.

مثل همیشه از اتوبوس که یک وسیله ی عمومی هست استفاده کردم که به تازگی خیلی هم باکلاس شده و آدم احساس شخصیت میکنه وقتی کارتش رو میگیره جلو دستگاه. البته بعضی وقتا هم بدجور کنف میشی وقتی این کار رو چند بار در کمال آرامش تکرار می کنی و هیچ عکس العملی از دستگاه نمی بینی و میفهمی که اعتبار نداری! ولی در کل خیلی باکلاسه!

وا...ی! توی اتوبوس که دیگه نمیدونی چه کیفی داره، مثل شهربازیه! هی میری پایین...میای بالا...میری پایین میای بالا... چپ... راست... تازه اگه استاده باشی که لذتش خیلی بیشتره چون یه هو! می بینی آویزون بغل دستی شدی یا افتادی روی پای عزیزی که نشسته، و موجبات خنده ی دیگران رو فراهم آوردی!

همین جا اجازه می خوام تا از شهرداری محترم کمال تشکر رو داشته باشم به خاطر کندن چاله ها و نصب سرعت گیرهای گاه و بی گاه در سطح شهر و فراهم آوردن اوقاتی خوش برای شهروندان عزیز !!!

خوب مسافران از ترن هوایی! ببخشید اتوبوس! پیاده میشن. من که بعد از اینهمه هیجان وارده! تشنه شده بودم یک آبمیوه خریدم و همون جا خوردم و راه افتادم. پاکتش رو هم انداختم... انداختم...توی کیفم! آره خوب من همیشه این جور زباله هارو توی کیفم میندازم! چرا؟؟ خوب معلومه چون شهر ما خانه ی ماست نباید که توی شهر آشغال بریزی. چرا توی سطل زباله نریختم؟! چون که... آخه...میدونید توی مسیر سطل زباله هر یک قدم وجود داشت منتهی انقدر تمیز و خوشگل بودن که دلم نیومد با زباله آلوده شون کنم! باور نمیکنید؟ چرا؟ باور کنید!

خلاصه...جونم براتون بگه که باز من به عنوان یک شهروند بی فرهنگ بی احتیاطی کردم و از پیاده رو حرکت کردم و به سختی از بین موتورسوارها عبور می کردم و همچنان با بی فرهنگی تمام به مسیر ادامه میدادم. چیه؟! چراتعجب کردین؟ پیاده رو اصولاً توی شهر ما لاین ویژه ی موتورسوارهاست وپیاده ها از کنار واحیاناً وسط خیابون عبور میکنن.

موقع خرید هم چون من زیاد پایبند به فرهنگ اصیل ایرانی نیستم امکان اینکه ضرر کنم ( در واقع کلاه سرم بره!) زیاده. آخه چونه زدن جزو رسومات حیاتی ماست که حتی برای حفظ و نهادینه کردن هرچه بیشتر این فرهنگ قشر فروشنده هم تدابیری اندیشیده اند؛ مثلاً این که خودشون پیشاپیش مقداری از قیمت رو که به طور معمول مورد بحث واقع میشه، روی قیمت واقعی میکشن._والبته اندکی! بیشتر_ و بعد در هنگام خرید در کمال احترام و البته رضایت طرفین مبلغ رو کاهش میدن.

همین طور که هوای تازه ی بازار رو استشمام می کردم و به ویترین ها نگاه می کردم یاد اون روز افتادم که اومده بودیم تا دوستم به مناسبت روز مرد برای همسرش لباس بخره. توی یک مغازه مشغول نگاه کردن به لباس ها بودیم که خواهر دوستم _که هم سن وسال خودمه_ یه تی شرت رو بهم نشون داد و گفت: قشنگه نه؟! من پسندیدمش، به نظرت بهم میاد؟ بخرمش؟!

گفتم: آره خیلی قشنگه فکر کنم بهتم بیاد ولی یه مشکلی داره...

گفت: چه مشکلی آخه؟؟

گفتم: آخه عزیزمن یه نگاهی به اطراف بنداز، ما اومدیم اینجا چیکار؟!... این لباس ها مثلاً مردونه ست!!

طفلی همین طور که دلش پیش اون تی شرت گیر کرده بود ناچار ازش دست کشید واومد بیرون!

بالاخره بعد از طی یک مسیر طولانی و تکراری از پایین به بالا و از بالابه پایین  پاهای بیچاره ام منو مجاب کردن تا با تاکسی به خونه برگردم. توی مسیر تاکسی دار محترم که دلش به حال عابرین پیاده می سوخت هر یک قدم ترمز می گرفت و با بوق زدن و اصرار فراوان اون هارو مجبور به نشستن توی تاکسی می کرد و اصلا به کلافگی ماشین های پشت سر توجهی نداشت چون تاکسی دار ها معمولاً بسیار وظیفه شناس هستن و در موقع کار فقط به کارشون فکر میکنن نه چیز دیگه ای!! واسه همینه که میگن حق تقدم با تاکسی هاست! یا شایدم همه جا! حق با تاکسی هاست!!

رسیدم به ایستگاه اتوبوس و پول های خوردی رو که از راننده ی تاکسی و فروشنده های دیگه گرفته بودم به صندوق صدقه انداختم چون راستش دیگه عملاً استفاده ای نداشتن و بازنشست شده بودن!

سوار اتوبوس شدم و به این فکر می کردم که انصافاً فرهنگ استفاده از کارت بلیط به جای بلیط های کاغذی خیلی خوب جا افتاد و مردم هم خیلی زود پذیرفتن و همکاری کردن "_عجب مردم بافرهنگی داریم..." که یک دفعه یک نفر که تو صندلی کناری من نشسته بود به دوستش گفت: دیدی چی شد؟! 3هزار تومن دادم کارتم رو شارژ کنه الان که زدم 1800 تومن داشت!!

با خودم گفتم: خوب... دیگه انقدر زود هم که جا نمی افته یه کم زمان می بره...

نتیجه!!:

فرهنگ چیز خوبی است ودر همه حال باید انسان های با فرهنگی باشیم حتی در برخورد با معدودی بشر بی فرهنگ!!

نویسنده:رها   کد :5555

 

 
نظرت را بنویس
comments

دوست

سلام مطلب خوبی بود.البته فکرشو نمیکردم رها ،بتونه این چنین مطلبی بنویسه به هرحال خسته نباشید...
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما