خم خانهی استاد
ق روحانی/ مجله اینترنتی اسرارنامه
بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افق های بازنسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید
«سهراب سپهری»
دردفترش که باز شد همهی دانشجویانی که داخل سالن دانشکدهی ادبیات روی نیمکتها نشسته بودند سرشان رابرگرداندند و محو تماشا شدند! طبق روال معمول با نیم لیوانی که همیشه به اندازهی یک بندانگشت چای چند روز مانده تهش جمع شده بود و آن را بین انگشت بزرگ و انگشت شستش میگرفت قدم به سالن گذاشت. کنار نیمکتی که ما رویش نشسته بودیم رسید. نگاهی شیرین به ما انداخت و با همان لهجهی فخیم و شیرین آذری به فارسی گفت:«بروم سری به این خمخانه بزنم!»
باآن که گذر سالها موهایش ر اجو گندمی کرده و توانش را نیز به کاستی آورده بود، احترامش به مقام آدمی و تواضع شیرینش اجازهاش نمی داد از همان داخل دفترش زنگ بزند تا آبدارچی دانشکده برایش چایی بیاورد! چایی که یکی از دو علاقه و دلبستگیاش به این دنیا بود!!
سرکلاس انبان پر از گلایهاش رامیگشود و ما مشتاقانه زیورهای کلام گلایهآمیزش را آویزهی گوش می کردیم که «پدرسوختهی فلان فلان شده را می گویم چراکتاب رازیرت گذاشته و رویش نشستهای؟» می گوید: «آقا بسم الله ندارد» خاک تو سرت! مگه باید بسمالله داشته باشد؟! علم از مجردات است. من بدون وضو دست به هیچ کتابی نمی زنم!!
تنها مانده بود و شریکی برای زندگیش نداشت و به ما که با فضولی آمیخته به ابلهی میپرسیدیم: «استادچرا ازدواج نکرده اید؟» نگاهی عاقل اندر سفیه میانداخت و میگفت «من درتمام عمرم فقط به دوچیزعلاقه داشتم: کتاب و چایی»!!
استاد از معدود کسانی بود که چشمهایش را شسته بود و واژههایش رانیز! واژههایش را که کلا سر به آب داده بود!! سلوک و رفتارش حتی قدمهایش واژه بود و کلمه! چه آن هنگام که اول صبح، هنگام ورود به دانشکده شیلنگ آب را از دست باغبان دانشکده میگرفت وگلها و چمنها را آب میداد و با این یک چشمه از شیرینکاریهایش مدرک دکتری و مقام استادی را به سخره میگرفت و چه آن هنگام که در سالن دراز دانشکده ادبیات، آهسته اما با قدمهایی استوار و محکم گام بر میداشت و با دست راست محکم به سینه میکوبید و بلند بلند می گفت: «کفر کافر را و دین دیندار را / ذرهای دردت دل عطار را»
واما من، منی که رفته بودم معلمی بیاموزم، چنان پایم در گل عاشقیِ سلوک خوش روشش گیر کرد که بعد از آن زمان هیچ گاه معلمی نکردم! شرم ازسلوک او اجازهام نداد که باور کنم معلمی بهتر از شاگردی است!! و مگر نه این که معلمی هنر خداوند است و آدمی را چه که پا در کفش خداوند کند؟!
معلم هنرمند حقیقی، شاگردیش را به دیگران یاد میدهد چون قماربازی کهنهکار که میداند در صحنهی قمار هنرمندیهای زندگی، رمز خوب بردن آموختن هنر خوب باختن است!! واستاد هنرمندی به تمام کامل بود....
« خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش به سرش نبود الا هوس قمار دیگر»
«مولانا»