بهانه‌ای برای نوشتن(قسمت نخست میدان زند)

این آدم با این شمایل با شیشه‌ای پر از خالی اینجا چه می‌کند

لا ادری/ مجلۀ اینترنتی اسرارنامه

بهانهای برای نوشتن(قسمت نخست)

صداهایی همهمه مانند از سمت خیابان‌های منتهی به میدان «زند» به گوش می‌رسد. و من تنها روی نیمکتی نشسته‌ام. زند هنوز از جمعیت خالیست؛ اول صبحست. آرام آرام از خواب بیدار و هر کدام به بهانه‌ای وارد زندگی می‌شوند. بانویی با پوششی ساده دارد قدم می‌زند پیاده‌روی صبحگاهی. پیرمردی روی نیمکتی رنگ و رو رفته نشسته و دهانش می‌جنبد و حتما دارد به عمر تلف کرده حسرت می‌خورد. کلاغی روی چمن زند دم می‌جنباند و به فکر راه رفتن کبک است و تقلید از او. گاه می‌ایستد و مکثی می‌کند و نگران به من نگاه می‌کند...، این آدم با این شمایل با شیشه‌ای پر از خالی اینجا چه می‌کند در چه عالمی است. جایش را به کلاغی دیگر می‌دهد. من ته ماندۀ آب را سر می‌کشمو به دیدن ادامه می‌دهم. تعداد خودروها به گردگردونۀ میدان بیشتر می‌شوند اغلب هم تک سرنشین؛ چند تاکسی بدون مسافر رد شدند و در آرزوی مسافرانی که شاید اولین آنها درین روز باشند به مسیرنگاه می‌کردند. آشنایی قدیمی که دیگر پیرمردی شده و بازنشسته درحال ذکر، سر به زیر از مقابلم ردشد. حتما پیاده‌روی می‌کند برای درمان بیماری‌ها چون پزشک گفته. یک نفرسلام کنان ازکنارم گذشت و من هم کامل‌تر جواب دادم. این میدان «زند» بسیار زیبا و تو دل برو شده. فضای سبز عالیی دارد چیزی که هست صداهای آزاردهندۀ عصر ماشین نمی‌گذارد آدم دمی بیاساید. کنار هر گلی خاری هست. آخرهای مردادماه است و هوا چند روزیست که کمی خنک شده علی الخصوص شبها؛ الان هم سایه‌اش بسیار سرد است و من طوری نشسته‌ام که بین آفتاب و سایه باشم. گاهی که به این مسیر می‌آیم سری به کتابخانۀ حاج ملاهادی می‌زنم و کتاب‌های دم دست را ورق می‌زنم.

کتاب‌ها بعضی خاک می‌خورد. یاد جمله‌ای ازکتاب «یادداشت‌ها و اندیشه‌ها»ی زرین کوب می‌افتم «مبحثی به عنوان آدم‌ها و کتاب‌ها به این مضمون که کتاب‌ها گویی با من حرف می‌زنند و مرا به خواندن می‌خوانند».

سر و صدا در کتابخانه‌ها هم هست شاید دیده باشید جایی‌که باید سکوت باشد چند بار هم مخصوصا قدیم‌ترها تذکر داده‌ام اما کو گوش شنوا! در سمت چپ. آرامگاه حاج ملاهادی چشم را می‌نوازد و الان هم صدای خوشایندی از آن سو می‌آید. بلند می‌شوم تا ببینم این آواز از کجاست پیرمردی روی نیمکت در همان سو نشسته و صدا هم از همین جا بود نزدیک شدم پرسیدم صدا از رادیوی شماس؟ گفت: این ضبط است. پیرمرد ضبطش را برداشت و آمد از کنار من گذشت و خود را روی چمن میدان زند ولو کرد در حالی‌که موسیقی فضا را پر کرده بود...؛ به هرحال برای خودش عالمی داشت.

(ادامه دارد)

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما