فیلمنامه سربداران به قلم محمود دولت آبادی(1)
فیلم نامه سربدارن به قلم استاد محمود دولت آبادی نویسنده برجسته معاصر و آقای رمان ایران:
صحنهٔ اول
صحنه خارجی. مزرعهای در جوار سبزوار. غروب. پائیز. سال ۷۹۵ هجری. سیزده سال پس از انقراض سربداران. امیرشاهی شاعر بازمانده سربداران سبزوار در مزرعهٔ خویش. پیرمردی که موهایش سپید شده و پشتش خم شده است. در کنار او تاریخنویس گمنام سربدار، لب جوی آب نشستهاند. آفتاب دارد غروب میکند.
امیرشاهی شاعر: ما غروب کردیم. ما غروب کردیم. بهاین خورشید نگاه کن. ابرها را میبینی که چگونه خورشید را در خود فرو میکشند؟ ابرهای تیموری خورشید سربداران را بلعیدند. ما، مردم ما تنها یک لحظه چشم بهآفتاب گشودند و خورشیدشان خاموش شد. پنجاه سال، پنجاه و چند سال در چشم روزگار همانند برآمدن و فروشدن خورشیدیست. ما برآمدیم، زمین خراسان را با خون خود شستیم و مردیم. ما برآمدیم، بر جنگل انبوه مازندران تابیدیم و مردیم. ما برآمدیم تا سمرقند نور پاشیدیم و مردیم. ما بهیاری کرمانیان شتافتیم و بازگشته غروب کردیم. از سربداران دیگر تنها نامی باقی مانده است.
سربداران سرخویش بردار کردند تا از یادها نرود که «ما نیز مردمی هستیم» پدرم و پدر او سربدار بودند. خود نیز تا رمق درپای داشتم بودم. بودیم و بودند. روزگار سر نیامد، روزگار ما سر آمد. امروز دیگر شعر نمیسرایم. تنها مرثیههایم را پیش خود، در خفا زمزمه میکنم. آه... آه از تفرقه. ما خود، خود را خوردیم. بیگانه بهاز این چه میخواست؟ اما فرزندم، تو راست بنویس. سخن بوالفضل را خوب دریاب. تو تاریخ را بهدرستی بنویس. چنانکه جانب حق را رعایت کرده باشی. نام این مردم بهخامهٔ تو آراسته باد.
تاریخنویس: «من داد این تاریخ بهتمامی خواهم داد» اگر بر خطا نرفته باشم سخن فخر ما بیهقی اینست.
امیرشاهی شاعر: سخن بهدرستی گفتی. پیداست که از هوش و حافظهای دقیق برخورداری.
تاریخنویس: آنچه دارم بهخدمت این تاریخ گرفتهام.
امیرشاهی شاعر: پس «داد این تاریخ بهتمامی خواهی داد!»
تاریخنویس: اینک گوش با شما دارم.
امیرشاهی: برخیزیم.
هر دو مرد در غروب برمیخیزند و پشت بهما (دوربین) راه میافتند در مزرعه.
امیرشاهی: در این قیام مردان نامی بسیار بودند. اما بیش از آنها مردم گمنام سر خود بردار کردند.
دور و محو میشوند.
«بسته»
نظرت را بنویس