روزگاری اندیشه (۱)
روزگاری اندیشه (۱)
لا ادری/ مجله اینترنتی اسرار نامه
بیتی از«شفیعی کدکنی» در وصف شهیدان که همیشه با خودم زمزمه میکنم، و آن بیت: «آن عاشقان شَرزه که با شب نزیستند رفتند و شهر خفته ندانست کیستند» و آنان ماندنی شدند و ابدی.
و ما در زمان چون گرد و غباری گم و محو. «این نغمۀ محبت بعد از من و تو ماند تا در زمانه باقیست آواز باد و باران...».
و سخنی از «روانهای روشن دکتر یوسفی»؛ که آثارش تا جایی که خواندهام نمایانگر ادب و فرهنگ ایرانی- اسلامی ایران عزیز ماست. در جایی از کتاب، روایتی از باب هفتم «انجیل مَتـّٰی»، جمله یا آیهای آوردهاند و من آن را در کتابهای حدیثی خودمان از قول معصومین (علیهم السلام) نیز دیدهام و به شگفت آمدهام و اما عبارت کتاب: «چون است که برادر خود را میگویی که مرا رخصت ده تا خس را از چشم تو بیرون کنم حال آن که در دیدۀ تو شه تیری است؛ اول شه تیر را از چشم خود بیرون کن، آنگاه به کمال بینایی آن خس که در چشم برادر توست، توانی بیرون آورد.» و نکتهای از کتاب «آن روزها»ی دکتر «طه حسین» که مترجم توانمند آن «حسین خدیوجم» است. مترجم دانشمند، مصحح کتاب «کیمیای سعادت محمد غزالی» هم هست.
«طه حسین» نویسندۀ نابینای مصری است که خاطرات خود را در کتاب «الایام» آورده ایشان مدتی هم وزیر فرهنگ مصر بودهاند. طه حسین دربارۀ اهمیت «ادبیات» که ظاهراً در همین خاطراتش آورده، میگوید: «ادبیات مرا نجات داد». و خاطرهای از این کتاب: «کودک در میان آنان نشسته و سر به زیر افکنده بود. پشتش مانند کمان خم شده بود و دستش به آرامی و ترس و شرم در میان نانهایی که در جلو او بر سفرۀ نهاده بود رفت و آمد میکرد. ظرف غذا از دسترس او دور بود و در وسط سفره جای داشت. دست کودک هنگام برداشتن لقمه، با دستهای بسیاری که شتابزده و با آزمندی تمام در طبق غذا سرازیر میشد و بالا میرفت، تصادم میکرد، از این برخورد، ظرف غذا به شدت میلغزید؛ کودک از این شتابزدگی در شگفت و متنفر بود. زیرا درنظر او میان این چپاول کردن باقلا و ترشی با آن درس خواندن و آن هوشمندی و بزرگواری و کوششی که داشتند، هیچ هماهنگی وجود نداشت.
کودک سر به زیر و قوز کرده در جای خود نشسته بود. چای او را بی صدا در جلوش میگذاشتند و او بی صدا و آهسته مینوشید. در ضمن از تمام ماجراها و حوادثی که در اطرافش میگذشت غافل نبود. مباحثۀ جوانان را میشنید. مقداری را میفهمید و از درک بیشتر کلماتشان عاجز بود، اما از آن چه میفهمید لذت میبرد و در برابر آنچه درک نمیکرد با اشتیاق از خویشتن میپرسید: «چه وقت خواهد توانست مانند این جوانان بفهمد یا به مجادله و مباحثه بپردازد...».
و نکتۀ آخر از «ابوسعیدابوالخیر» کتاب «اسرارالتوحید»: «شیخ ما گفت: «هر کجا پنداشت توست دوزخ است و هر کجا تو نیستی، بهشت است...، آنجا که تویی همه دوزخ است و آنجا که تو نیستی همه بهشت است...».