دیگران را غم نان کشت ، ما را غم دیگران
امیرمسکنی مدیرسابق بخش طنز وبسایت سبزوارپاتوق و یکی از نویسندگان جدید و افتخاری مجله اینترنتی اسرارنامه است که پیش از این نیز مطالب دیگری از وی در بخش سبک زندگی و حوض هشت پایه همین وبسایت منتشر شده است.
امیرمسکنی با 25 سال سن ، دارای مهارت و علاقه زیادی در امور کامپیوتری است و هرچند دراین زمینه دارای مدرک دانشگاهی نمی باشد اما به گفته خود از ابتدای آشناییش با کامپیوتر و دنیای اینترنت اطلاعات علمی فراوانی جمع آوری کرده و تلاش زیادی برای گسترش وب نموده است.(منبع)
یکی ازمطالب وی که قبلاً در مورد هرزنامه نویسان اینترنتی در مجله اینترنتی اسرارنامه منتشر شد ، درزمره مطالب بسیار مفید علمی قرار گرفت که تا کنون در بخش سبک زندگی اسرارنامه منتشر شده است . برای مطالعه این مطلب می توانید روی اینجا کلیک کنید.
وی همچنین یکی از وبلاگ نویسان حرفه ای سبزوار نیز محسوب می شود و اولین پست وبلاگی خود را حدوداً 8 سال قبل در اسفند 83 منتشر کرده است. با این حساب و با توجه به اینکه به طور کلی وبلاگ نویسی در ایران از اوایل دهه 80 پدید آمده و در آن سالهای ابتدایی هنوز بسیاری از جوانان شهرستانی و حتی تهرانی با مفهوم وبلاگ آشنا نبوده اند ، لذا شاید بتوان امیرمسکنی را یکی از اولین وبلاگ نویسان سبزواری معرفی کرد.
البته در این زمینه تحقیق روشنی صورت نگرفته است. با این حال دراین شکی نیست که مسکنی در این عرصه در سبزوار یکی از اولین هاست.
به هرحال امیر پس از راه اندازی چندین وبلاگ و نیز مدیریت بر بخش طنز سبزوار پاتوق برای مدتی نامعلوم ، اینک در وبلاگ "دنیای مجازی یک امیر" کمی آرام و قرار گرفته است.
وی علاوه بر مهارت های فنی و کامپیوتری دستی هم در شعر و داستان نویسی دارد . البته تا آنجا که مورد مطالعه مجله اینترنتی اسرارنامه قرار گرفته است ، به نظر می رسد داستان ها و متن های امیرمسکنی از اشعاروی قوی تر و حرفه ای تر هستند.
اینک با این مقدمه کوتاه در معرفی امیرمسکنی تصمیم داریم یکی از متن های زیبای اجتماعی وی که با بیانی داستانی و البته برگرفته از واقعیت زندگی نویسنده ، نوشته شده است ، را منتشر کنیم که در آن مسکنی با قلم طنز به موضوع بیکاری جوانان به عنوانی یک معضل اساسی امروز ایران و سبزوار پرداخته است . دیگران را غم نان کشت ما را غم دیگران . بخوانید :
دیگران را غم نان کشت و ما را غم دیگران
-------
یادش بخیر
چند سال پیش بود ؛ تازه فارق التحصیل شده بودم و در جستجوی کار بودم.
با ماهی 20 هزار تومان در یک کافی نت مشغول به کار شدم ؛ البته این 20 هزار تومان دستمزد من بود در مقابل 13-14 ساعت کار (از 9.30 صبح تا 10یا 11 شب) و البته باید گفت که صاحب کار ما با سخاوت روزی 200 تومان هم تقبل می کرد بابت یک ساندویچ فلافل که ناهار بنده باشد و آپشنی بود بی بدیل در این شهر
یک سال گذشت و حقوق من به 40 تومان افزایش پیدا کرد ( در سایه تلاش و پشتکار اینجانب و البته سخاوت شدید صاحب کار ) و البته در همان روزها ناخواسته سرپرستی خانواده هم به گردن من افتاده بود.
و این 40 هزار تومان حتی پول اجاره ی خانه کوچک ما هم نمی شد چه برسد به پول آب و برق و گاز و صد البته نان ( که آن روزها هنوز 25 تومان بیشتر نبود ؛ یاد باد آن روزگاران...)
تنها راه پیش رو مهاجرت بود ، و تنها محل پیش رو ؛ تهران
و روزی که رسیدم و مستقر شدم و چند ماهی در جستجوی کار بودم تازه فهمیدم که چرا حسین پناهی گفته بود : دهاتی غریب تو را چه به تهران
مایی که عمری شیفته و واله کامپیوتر (به قولی رایانه) بودیم بر حسب جبر روزگار شدیم شاگرد ساندویچی و چه اتفاق تلخ و شیرینی که بعد از 1-2 سال فلافل خوری در شهر مادری در این شهر غریب شدیم فلافل پز و فلافل فروش
در نبود ما ( که اصلاً برای هیچ کس مهم نبود ) رم های ddr تبدیل شده بودند به ddr2 و حتی این اواخر ddr3
cpu ها روزگار پنتیوم را سپری کرده بودند و شروع کرده بودند به تقسیم سلولی ؛ اول دو هسته ای ها آمدند و بعد سه و 4 و 5 ...
حتی این روزها خبر از آمدن 10 هسته ای ها به گوش می رسد.
و ما هنوز فلافل می زدیم و گاهی که مشتری سبزواری ( و کلاً خراسانی ) به پستمان می خورد باید توضیح می دادیم که 2 نانه نداریم و این نان های باگت بزرگ هستند و کذا و کذا ...
گر چه در آخر رودربایستی مجبورمان می کرد که هوای همشهری ها را داشته باشیم و یک ساندویچ 2 نانه با روغن زیاد بپیچیم و کمی هم تخفیف بدهیم.
شهر در نبود ما تغییر کرد و ما هنوز هم فلافل فروش دهاتی بودیم در تهران
گذشت و گذشت و گذشت...
ما دیگر فلافل فروش نبودیم ، برای خودمان وبمستر شدیم ( این خود داستان دیگری دارد)
کارمان بدک نبود و آقایی و نوکری را همزمان در حق خودمان می کردیم.
امروز که دستان شکاف خورده دایی کوچیکه را دیدیم ( دایی کوچیکه 40-50 روزی بیشتر بزرگتر نیست و راحت تر می شود صدایش کرد : ممد ) به فکر افتادیم که آیا هنوز هم شهر در دست صاحب کاران سخاوتمند است یا نه؟
وقتی شنیدم کار در یکی از سخت ترین مشاغل موجود در شهرک صنعتی دستمزدش ( به اضافه مزایا و اضافه کار و هزاران چیز دیگر ) چیزی حدود 330-340 هزار تومان بیشتر نیست فهمیدم چرا هنوز هم هوای فلافل فروشی در سرم می چرخد.
وقتی می بینم دوستانم از درآمد 200-300 هزار تومانی کار در شهرک ها و کارخانه ( البته در ازای 10-12 ساعت کار )با غرور صحبت می کنند دوست دارم فراموش کنم که چیزی به اسم قانون کار داریم؛ چیزی داریم به نام اداره کار
و البته دوستانی داریم به نام نماینده
شهردار داریم ، فرماندار داریم ( که دیگر این روزها برای خودش نماینده استاندار است ) و هزار کس دیگر داریم
ولی هنوز دوستان من بی کس هستند
هنوز هم کسی جواب گوی پسر عموی من نیست که بی دردسر از کار اخراجش کردند و این روزها با 2 بچه آواره این اداره و آن اداره است؛ فقط به این خاطر که حاظر نشد با همان حقوق روزهای تعطیل هم کار کند
شاید این جزای تنبلیش باشد ؛ به هر حال چرخ صنعت را خوابانده این روزها...
---
داستان کمی تلخ شد...
این هم شیرینی داستان ، بگذار فیلم هندی شود...
مسعود (برادر دامادمان و دوست قدیمی خودم ) این روزها خانه ای نقلی (در مامازن) با چند میلیون پول پیش اجاره کرده و تازه عروسش را هم برده پیش خودش ؛ خدا را شکر تنها نیست
هادی و عباس و جعفر هم ( دوستان مشترکمان) آنجا هستند...
بچه محل هستند دیگر ؛ هوای هم را دارند...
کوچه پس کوچه پیوندها
کلیک کنید: