در همین چهاردیواری
از آن زمان که کودکیم را لای دستمال،زیر درخت آلبالو گم کردم
تمام خاطراتم را تکه ،تکه کردم تا از تقید بازی هفت سنگ رهاشوم
تا شمارش فصل ها و ماه ها را بیاموزم
تا دیگر دستی مراقب گام هایم نباشد
اما نمی دانستم از آن زندگی ساده و کوچه های خاکی به ازدحام خیابان ها و بوق های معنادارو چشم های بی معنا خواهم رسید.
نفرین به تو و به همه ی گریه های شبانه ای که قافیه قافیه دلتنگی را برایم جاودانه کرد
کدخبر:9832
نظرت را بنویس
یک خواننده یا شاید بیننده!!
آفرین خیلی زیبا بود...
مخصوصاً سطر اول