داستان کوتاه : پرواز

حسین معدنی ثانی:
 
از پنجره ي هواپيما، نگاهي به باند مي اندازم و مثل هميشه ي وقت هايي كه مي ترسم، شروع به خواندن "چهار قل" مي كنم و به دور و بر فوت مي دهم كه نگاهم با نگاه خانم بغل دستيم گره مي خورد.
 
زن سي و هفت هشت ساله ي سبزه اي كه دماغش را داده سربالا عمل كرده اند و معلوم است با مسواك ميانه ي چنداني ندارد. چشم از دندان هاي زرد زن مي دزدم و توي دلم مي گويم :" تف به گور بابات شانس! اين عفريته ديگه از كجا پيداش شد؟" و با خودم خيال مي كنم اي كاش به جاي اين زنيكه ي ديلاق، آن خانومي كه رديف جلو نشسته و مانتو بالاي زانو تنش كرده، كنارم نشسته بود.
 
كاپيتان "سعيد معروف"، خودش را معرفي مي كند و من كه حواسم پيش خانم مهمانداريست كه خم شده تا كمربند يك پيرزن را ببندد، آخرش هم نمي شنوم كه قرار است در چه ارتفاعي پرواز كنيم و همين مي شود كه ناخودآگاه از زن سبزه مي پرسم:" گفت چند هزار پايي؟" زن مي خندد و مي گويد:" سي و شيش هزار پايي." و تازه آن جاست كه بوي گند دهانش، دماغم را پر مي كند و ياد حرف بي بي جانم مي افتم كه هميشه در مواجه ي بد از بدتر مي گفت:" گل بود به سبزه نيز آراسته شد." 
 
نفسم را در سينه حبس مي كنم و چشم از دندان هاي زرد زن مي گيرم و در حالي كه از پنجره، باند را نگاه مي كنم، به نظرم مي آيد كه هواپيما يواش يواش دارد به راه مي افتد و خانم مهمانداري را مي بينم كه تندتند يادمان مي دهد كه اگر طياره خداي نكرده خواست سقوط كند، بر اعصابمان مسلط شويم و ماسك بالاي سرمان را روي دماغ بگذاريم و يادمان بماند كه درهاي خروج اضطراري از كجا باز مي شود كه صداي زن سبزه را مي شنوم:"برو بابا دلت خوشه... اگه بخواد سقوط كنه كي يادش مي مونه كه در فرار از كجا وا مي شه!"
 
خودم را به كري مي زنم كه مجبور نشوم حرفش را تأييد كنم و بوي گند دهانش دوباره بخورد توي صورتم؛ بوي گندي كه شايد ناشي از تركيب نامتجانس سير خام و بادمجان دلمه ايست كه دست بر قضا من از هر دوتايش بيزارم.
 
هواپيما" تيكاف"مي كند و دل من قيلي ويلي مي رود و ترس آرام آرام تمام وجودم را پر مي كند. با خودم خيال مي كنم اگر راستي راستي هواپيما سقوط كند، تكليفم چيست؟ آخر بيست و چهار سال بيشتر ندارم و مي دانم كه يكي از آرزوهاي بزرگ مادرم، ديدنم در لباس داماديست و در دل با خود مي گويم:" كاش حداقل صندليم روي بال هواپيما نبود." اما زودي خودم را تسكين مي دهم كه:"اي  بابا... چه علي خواجه ، چه خواجه علي... سقوط، سقوطه ... خدا قسمت نكنه!"
 
سرم را بر پشتي صندلي مي گذارم و چشم هايم رامي بندم و ياد حرف آقاي " مشرقي" استاد كلاس هاي " طراحي ذهن"مي افتم كه مي گويد:" يكي از راه هاي غلبه بر استرس، نفس عميق است." و مشغول مي شوم به نفس هاي عميق كشيدن، كه صداي زن سبزه را مي شنوم:" آقا ... آقا!"
 
چشم هايم را باز مي كنم و خانم مهماندار را مي بينم كه بسته اي را به دستم مي دهد. بسته را مي گيرم و لبخندي تحويلش مي دهم و نمي فهمم كه چرا اخم مي كند و گاريش را هل مي دهد و مي رود. نگاهم به بسته ي  "وكيوم" گير مي كند و صداي زن سبزه را مي شنوم كه مي گويد:" آخ كه چقده از كوكوي شيرين بدم مياد."
 
ميل به خوردن ندارم. بسته غذا را روي زانو مي گذارم و به بلنداي بال چشم مي دوزم و يك آن به نظرم مي رسد كه دود سياهي از زير بال، بيرون مي زند و در آبي آسمان گم مي شود؛ هواپيما شروع به تكان تكان مي كند و زن سبزه را مي بينم كه با دهاني پر از كوكو و چشم هايي از حدقه بيرون زده به آسمان خيره مانده و انگاري بدنبال بقاياي دود سياه مي گردد. 
 
چراغ قرمز بالاي كابين خلبان، تندتند روشن و خاموش مي شود و تازه آن جاست كه همهمه ي مسافران بلند مي شود؛ قيل و قالي كه لحظه به لحظه بيشتر مي شود و من نمي فهم چرا در اقدامي احمقانه، بند كفش هايم را باز مي كنم  و دوباره محكم مي بندم و در ميان جيغ و داد مسافرين كه دم به دم اوج مي گيرد، صداي كاپيتان معروف را مي شنوم كه همه را به آرامش دعوت مي كند و مي گويد:" مسافرين محترم! متاسفانه ما يكي از موتورهامون رو از دست داديم و مجبوريم كه با سه تا موتور باقي مانده به فرودگاه مبداء برگرديم."
 
بعد هم خانم مهماندار را مي بينيم كه رنگ صورتش مثل گچ سفيد شده و از همه مي خواهد، سرجاهايشان بنشينند و كمربندهايشان را ببندند. خانم سبزه از دستپاچگي، نمي تواند كمربندش را ببند و در حالي كه باقي مانده ي كوكوها لاي دندان هايش مانده از من مي خواهد كمك اش كنم و كمربندش را ببندم.
 
دارم كمكش مي كنم كه هواپيما يك وري مي شود و خانم سبزه مي افتد، رويم و من شانس مي آورم كه طياره دوباره به حالت اول برمي گردد و زن از من جدا مي شود و من به هر بدبختيست بالاخره سگك كمربندش را جا مي اندازم و در همين اثناست كه صداي "العفو العفو" پيرمردي كه پشت سرم نشسته، حواسم را پرت مي كند و وقتي به خودم مي آيم كه زن سبزه كه انگاري بي خيال محرم و نامحرم شده، دستم را به دست مي گيرد و در حالي كه محكم فشار مي دهد، با گريه مي گويد" من نمي خوام بميرم... من هنوز جوونم... به خدا سي و نه سال بيشتر ندارم...  آخه هنوز خيلي زوده... همه ش سي و نه سال..."مي آيم چيزي بگويم كه آن طرف تر چشمم به جوانكي مي افتد كه هي آدامس اش را باد مي كند و هي مي تركاند؛ بغل دستش زن محجبه اي نشسته كه تندتند تسبيح مي اندازد و آخرش طاقت نمي آورد و با غيض رو به جوانك داد مي زند:" بنداز دور اون لنگه كفش لعنتي رو!" جوانك بي اعتنا به زن، آدامس اش را تا آن جا كه مي تواند باد مي كند و بعد از تركاندن، مي گويد:" تو "عّم يجيبت" رو بخون بي بي جان!" زن مي خواهد چيزي بگويد، كه فريادهاي مردي كه زنش از حال رفته با زوزه هاي موتور هواپيما قاطي مي شود و خانم مهماندار در حالي كه به طرف آن ها مي دود، فرياد زنان مي پرسد:" تو مسافرا دكتر نداريم؟"
 
همه به هم نگاه مي كنند و از ميان مسافرها خانمي كه ابروهايش را "تتو" كرده و يك دختر بچه مو طلايي كنارش خوابيده از جا برمي خيزد و مي گويد:" من مامام." جوانك آدامسي، پقي مي زند زير خنده و مي گويد:" مگه مي خواد بزاد؟" زن محجبه تسبيح اش را بر سر جوانك مي كوبد و مي گويد:" خاك بر سرت با اون حرف زدنت!" شوهر زن كه بدجوري غيرتي شده، از جا برخيزد و دارد كت اش را از تن در مي آورد كه پيرمرد پشت سري مي گويد:" لعنت بر دل سياه شيطون ... صلوات بفرستيد باباجان!" جوان آدامسي به جاي صلوات آدامس اش را پر باد مي كند و زن محجبه از همه بلندتر صلوات مي فرستد و يك دفعه هواپيما ارتفاعش كم مي شود و دل من هري مي ريزد پايين و زن سبزه كه ديگر حال خودش را نمي فهمد،بغلم مي كند و سر بر شانه ام در ميان هق هق گريه هايش مي گويد:" نه... من نمي خوام بميرم... من هنوز اول زندگيمه... من مي خوام زنده بمونم و زندگي كنم؛ ميخوام ازدواج كنم؛ مي خوام بچه دار شم؛ آخه من خودم خونه دارم؛ جهازمم تكميله؛ يك ميليون و هشتصد و هفتاد هزار تومنم حقوق  مي گيرم." 
 
غرش موتورهاي طياره و فريادهاي يا زهرا و يا ابولفضل مسافرين و كم شدن لحظه به لحظه ي ارتفاع طياره و بوي گند سير خام و بادمجان دلمه اي كه با كوكوي شيرين مخلوط شده و زنجموره هاي زن سبزه كه انگاري من را مسئول سوختن موتور هواپيما مي داند، در هم آميخته و حال و دميست بالا بياورم كه يكدفعه از پنجره ي هواپيما، باند فردودگاه را مي بينم.
 
چشم هايم را مي بندم و باز مي كنم؛اشتباه نمي كنم؛ خواب هم نمي بينم؛ باند هر دم به ما نزديك تَر مي شود و من ديگر به راحتي مي توانم، ماشين هاي آتش نشأني كنار باند را ببينم و صداي كاپيتان را مي شنوم كه نفس زنان مي گويد:" خانم ها و آقايان! داريم فرود مي آييم. لطفا تا توقف كامل كسي از جاش تكون نخوره!"
 
چشم هايم را مي بندم و مي گذارم زن سبزه هرچقدر كه دلش مي خواهد، خودش را درآغوشم فرو كند و ديگر بوي سيرخام و بادمجان دلمه ايي و كوكوي شيرين آزارم نمي دهد و تنها وقتي به خود مي آيم كه صداي برخورد لاستيك هواپيما با باند، گوش هايم را پر مي كند.
 
هواپيما كه مي ايستد، تازه يادم مي آيد كه بايد نفس بكشم و گردنم را از حلقه ي دست هاي زن سبزه وارهانم. سكوتي سنگين همه هواپيما را فرا گرفته است؛ جوان آدامسي، سَقز نمي جود و زن محجبه، تسبيح نمي اندازد، مهماندار به در كابين خلبان تكيه داده و انگاري خشكش زده؛ صداي آژير، لحظه به لحظه بيشتر مي شود؛ بايد از جا برخيزم ؛از جا برمي خيزم و مثل مرده اي كه بعد از صد سال مردن، از زير خروارها خاك برخاسته، تلوتلوخوران پله هاي هواپيما را پايين مي آييم تا پا بر زمين سفت خدا بگذارم؛ نفس عميقي مي كشم و جوانك آدامسي را مي بينم كه چمدان كوچك زن سبزه را به دست دارد و در حالي كه دنبالش مي دود، مي گويد:" فرموديد حقوق بگیرید و هنوز ازدواج نكرده ايد؟"
 
 
برای مطالعه داستان های بیشتر به قلم حسین معدنی ثانی هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.
 
 
کوچه پس کوچه پیوندها
کلیک کنید:
 
 

 

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما